#نهال_پارت_38
نهال با حرص اشکهایش را پاک کرد و در حالی که دستهایش را مشت کرده بود گفت: بی احترامی؟
اردشیر غرید.
_گفتم دیگه نمیخوام بشنوم!
نهال با صدایی که از خشم میلرزید گفت: بهتره به جای این قوانین مسخره یه کم انصاف و عدالت رو تو خونتون پیاده کنید.
_تو حق نداری...
نهال با حرص گفت: چی شده اردشیر خان بزرگ؟کسر شان داره که دختر یه کلفت واقعیتای دورو برتونو بهتون یاد اوری؟ کنه؟ شما هیچکدوم بویی از انسانیت نبردین ....
حرفش با داغ شدن یک طرف صورتش ناتمام ماند!
نهال دستش را روی گونه اش که از سیلی محکم اردشیر شروع به سوختن کرده بود گذاشت و با نفرت به مردی که تا چند لحظه پیش حس میکرد بهترین حامی او خواهد شد خیره شد .
اردشیر با عصبانیت گفت: حد خودت رو بدون دختر!
نهال خواست حرفی بزند اما ادرشیر مانع شد . با خشم به نهال خیره شد و گفت: اگه بخوای پاتو از گلیمت دراز تر کنی همون طوری که باید، باهات رفتار میکنم.
نهال پوزخند زد.
اردشیر انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید جلوی صورت نهال گرفت و گفت: و این اخرین باریه که بی احترامیاتو تحمل میکنم! اینو یادت بمونه اینجا خونه مادریت نیست که هر غلطی خواستی بکنی!
نهال لبهایش را روی هم فشار داد میدانست اگر دهانش را باز کند بغض امانش نمیدهد.به همین خاطر سکوت کرد.
romangram.com | @romangram_com