#نهال_پارت_37


یک ساعت از موقع شام گذشته بود و نهال از وقتی وارد اتاقش شده بود تا ان لحظه کنار تختش نشسته بود و برای خیال بافی های کودکانه اش اشک می ریخت. برای تمام ان شبهایی که منتظر بود تا شاید پدرش از راه برسد و شام را با خانواده اش بخورد!

برای تمام آن زمان هایی که با حسرت به بابا های دوستانش نگاه میکرد و ارزو داشت فقط یک بار مردی در زندگی اش باشد تا با این نام صدایش کند.

باز شدن در اتاق باعث شد نهال به زمان حال برگردد.

سرش را بالا گرفت و با دیدن ابروهای در هم رفته اردشیر از جایش بلند شد.

و قبل از این که اجازه بدهد او حرفی بزند. به سمت پدرش پرواز کرد و چند ثانیه بعد در آغوش پدری بود که سالها ارزو داشت یک بار هم که شده دستش را بگیرد!

و عقده تمام این بیست و دو سال همان جا سر باز کرد و نهال تمام اشکهای سرکوب شده ای که میترسید به چشم مادرش بیاید و او را هم ناراحت کند را بیرون ریخت!

هق هق نهال و لرزشی که تمام وجودش را گرفته بود باعث شد اردشیر تمام ان حرفهایی که برای گفتن اماده کرده بود را از یاد ببرد!

اهی کشید و سرش را به سمت نهال خم کرد.

و حلقه شدن دستهایش دور بازوهای دخترش کافی بود تا تمام رویاهای نهال به واقعیت بپیوندد!

اردشیر هنوز هم نمیدانست که باید با این دختر چه کند؟!

اردشیر نهال را به ارامی از خودش جدا کرد و در حالی که سعی میکرد خودش را بی تفاوت نشان دهد گفت:بهتره تمومش کنی!

نهال با ناامیدی یک قدم عقب رفت و سرش را پایین انداخت .

اردشیر دستهایش را پشت سرش قفل کرد و گفت: بهت گفته بودم این خونه قوانینی داره که باید بهشون عمل کنی!

نهال سرش را بالا گرفت و معترضانه گفت: ایندفعه خودتون شاهد بودین....

اردشیر دستش را به نشانه سکوت بالا برد و گفت: دیگه نمیخوام یک کلمه دیگه درباره بی احترامی امشبت بشنوم!

romangram.com | @romangram_com