#نهال_پارت_35


سکوت سنگینی فضا را در بر گرفته بود ولی با این حال نهال هنوز هم حس خوبی داشت.

هیچکس حرفی نمیزد تا وفتی که غذا را اوردند و اردشیر خان اجازه شروع کردن غذا را صادر کرد.

نهال که احساس میکرد گرسنه تر از هر وقت دیگریست تا جایی که بشقابش جا داشت آن را پر کرد. همین که سینی را سر جایش قرار داد. صدای بلندی از برخورد قاشق و چنگال به بشقاب توجهش را جلب کرد.

سرش را که برگرداند مرضیه را دید که قصد داشت از سر میز بلند شود.

همین که صندلی از را عقب داد صدای بلند اردشیر به جز مرضیه بقیه را هم ترساند!

_بشینید خانوم!

لحنش محترمانه بود اما صدایش معنی دیگری می داد!

_گرسنه نیستم!

اردشیر سرش را کمی به سمت مرضیه متمایل کرد و بدون این که نگاهش کند گفت: اگه گرسنه نیستین میتونین بشینین تا بقیه غذاشونو تموم کنن!

_سرم درد میکنه ترجیح میدم برم تو اتاقم و استراحت کنم!

_مرضیه!

و جواب مرضیه نفسی بود که با خشم بیرون داد.

_قوانین این خونه...

مرضیه حرف اردشیر را قطع کرد و گفت :قوانین؟ کدوم قوانین؟ قوانینی که به خاطر دختر یه کلفت .....

صدای کوبیده شدن مشت اردشیر روی میز صدای مرضیه را قطع کرد.

romangram.com | @romangram_com