#نهال_پارت_34
نهال سرش را به علامت منفی تکان داد.
میترا گوشه لبش را گزید و گفت:شما نمیدونین. من خودم شنیدم که چطور به خاطر شما تو روی خانم بزرگ ایستادن تو این چند سالی که اینجا کار میکنم ندیده بودم اردشیر خان چنین کاری بکنن!
نهال سرش را بالا گرفت و با تعجب به میترا نگاه کرد. میترا با دستپاچگی گفت:به خدا قصدم فالگوش وایسادن نبود باور کنین ناخواسته وقتی منتظر بودم ببینم امرشون چیه شنیدم. نمیخواستم....
نهال حرف میترا را قطع کرد و گفت:جدا چنین کاری کرد؟
میترا که منتظر بود به خاطر خطایی که انجام داده بود توبیخ شود با ترس گفت :بله!
لبخند پهنی که روی صورت نهال نقش بست خیال میترا را راحت کرد و دوباره به یاد اورد که حساب این دختر از بقیه افراد این خانه جداست.این تفاوت را حتی اردشیر خان هم برای نهال قائل شده بود.
نهال دستهایش را به هم زد و گفت:خب اگه اینطوره الان اماده میشم!
میترا لبخندی زد و گفت: پس من میرم به همه خبر بدم! اردشیر خان اینطور خواستن!
نهال با ناباوری شانه هایش را بالا انداخت و با رفتن میترا به سمت کمد لباس هایش رفت.
با وسواس لباس مناسبی انتخاب کرد و از اتاق بیرون رفت. حس خوبی پیدا کرده بود با اتفاقی که عصر در اتاقش افتاد فکرش را هم نمیکرد که پدرش برای شام از او دعوت کند.
بر خلاف تصوری که عصر داشت حالا حس میکرد موفق شده. این یک قدم بزرگ بود.
پشت در سالن غذاخوری ایستاد و کمرش را صاف کرد و بغد از این که تقه ای به در زد وارد سالن شد . درست همان طور که انتظار داشت به محض ورودش همه نگاه ها به سمتش چرخید البته حواسش بود که مرضیه با حرص نگاهش را از او گرفت و خانوم بزرگ حتی یک سانت هم سرش را بالا نیاورد اما برایش مهم نبود. با شوق به چشمان پدرش خیره شد و گفت:سلام!
اردشیر سرش را به ارامی نکان داد و نگاهش را از نهال گرفت .نهال نگاهی گذرا به همه کسانی که سر میز نشسته بودند کرد و به سمت صندلی خالی که قبلا به عنوان جایش تعیین شده بود رفت.
کنار صندلی ایستاد و با لبخندی که می داتست از نگاه اردشیر دور نمی ماند گفت :با اجازه.
و پشت میز نشست.
romangram.com | @romangram_com