#نهال_پارت_32
معنی اجازه را حالا خوب میفهمید حالا میفهمید به جای تنفر از پدری که سالها ترکشان کرده بود باید از کسانی متنفر میشد که باعث و بانی این تصمیم بودند.
نهال دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما اردشیر فرصت نداد .دیگر تاب شنیدن نداشت. از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست
دوستان شرمنده که دیر شد راستش نتم قطع بود این چند وقت. امیدوارم این پست تپل جبران کنه نبودنمو
نهال سرش را با تاسف تکان داد و در حالی که موهای به هم ریخته اش را با دست عقب میزد زیر لب زمزمه کرد.
_اینجوری کار به جایی نمی برم!
روی صندلی نشست و نفسش را در هوا فوت کرد.
با خودش فکر کرد پدرش بیشتر از این که به خاطرات خوش مادرش و تعریف های بی حد و اندازه اش شباهت داشته باشد شبیه حرف های نگفته ای بود که هر شب چشمان مادرش را خیس می کرد
بغضش را به سختی فرو داد و گفت: حالا میدونم اون قصه هایی که تو دلت تلنبار شده بود و اینجوری زمین گیرت کرد از کجا میاد! اونا زندگیتو زهر کردن نمی ذارم روی خوش ببینن! حقمو... بابامو ازشون میگیریم! حتی اگه مجبور بشم تمام عمرم رو تو اتاق زندونی بمونم!
***
با بی حوصلگی به ساعت نگاه کرد از وقتی اردشیر از اتاق رفته بود انگار زمان کند تر پیش میرفت. فکر میکرد مهربانی اش جواب میدهد امیدوار بود بتواند دل پدرش را نرم کند ولی بی فایده بود.
تقه ای که به در خورد نهال را از جا پراند.
_بفرمایید!
در باز شد و نهال با دیدن سایه میترا دستش را به کمرش زد و اه کشید!
_اجازه هست؟
نهال با بی حوصلگی روی تخت نشست و گفت:بیا داخل میترا خانوم!
romangram.com | @romangram_com