#نهال_پارت_31
و به سمت در اتاق چرخید.
نهال چند ثانیه ای لب روی هم گذاشت و همین که اردشیر خواست از اتاق خارج شود حرف دلش را زد.
_بابا!
این حرف اردشیر را چنان شکه کرد که دستش بالای دستگیره ثابت ماند! بابا واژه ای که برایش غریبه بود حسی که بعد از از دست دادن همسر و فرزندش آن را برای تمام فرزندانش حرام کرده بود و حالا این کلمه را از زبان کسی میشنید که سالهای سال در حسرتش بود!
تاب نگاه کردن به دخترش را نداشت. با خودش عهد کرده بود که به نهال سخت نگیرد میخواست گذشته هایی که با حماقت از دست داده بود را تا وقتی که زمان هست جبران کند اما چه کرده بود؟ حتی گذاشته بود روز نهال در آن خانه به خوشی شب شود.
نهال منتظر عکس العمل اردشیر نماند. تمام مدت حرف مادرش در سرش تکرار میشد."حقتو ازشون بگیر".
تنها راه گرفتن حقش برگرداند پدرش بود .
با بغض گفت: من به امید شما اینجا اومدم.
اردشیر زیر چشمی به نهال نگاه کرد. زبانش نمی چرخید. میترسید.. میترسید کاری انجام بدهد و باعث شود باقی عمرش را هم از تنها یادگار عشقش جدا بیوفتد!
آن زنهای دسیسه گری که در خانه اش بودند را به خوبی می شناخت اما با دلش چه میکرد؟
نهال سعی کرد احساسات پدرش را بیشتر برانگیخته کند.
_بابا! اگه شما هم به اندازه ادمای اون پایین از من متنفرید بهم بگین تا زودتر برگردم به همون جایی که ازش اومدم! همه اونا رو میتونم تحمل کنم ولی نفرت بابامو نه! نمیخوام اون قهرمانی که مامان از شما برام ساخت جلوی چشمام خراب بشه. نمیخوام بهترین بابای روی زمین جلوی چشمم بیرحم ترین مرد عالم بشه!
_بس کن!
صدایش میلرزید. هرچند نا محسوس ولی نهال حسش میکرد و دوباره صدای مادرش در گوشش زنگ میزد.
"بابات شوهر خوبی بود برای تو هم حتما بابای خوبی می شد ولی اجازه نداشت خوب باشه"
romangram.com | @romangram_com