#نهال_پارت_30
اردشیر به دست نهال اشاره کرد و گفت:پس این چیه تو دستت؟
نهال دستش را بالا گرفت با دیدن حلقه ازدواج مادرش روی انگشتش خیالش از بابت این که پدرش برای خلاص شدن از دستش میخواهد او را شوهر بدهد راحت شد. نفس عمیقی کشید و با لبخندی که بی اختیار روی لبهایش نشسته بود گفت: این حلقه مامانمه!
دستش را روی حلقه کشید و در حالی که عشق از صدایش می بارید گفت: وقتی دستمه حس میکنم اون کنارمه!
اردشیر سرش را تکان داد و گفت: دیگه نمیخوام اونو رو دستت ببینم!
_اما...
_من بحث نمیکنم.
نهال اهی کشید و با اکراه گفت:چشم!
اردشیر دستاش را به پشت برد و گفت:باید بیای پایین و جلوی همه از خانوم بزرگ و عمت و مرضیه خانوم عذر خواهی کنی!
نهال معترضانه گفت: برای چی باید ازشون عذر بخوام؟ اونا بودن که به من و مادرم توهین کردن! میدونید چقدر جلوی خودم رو گرفتم تا جوابشون رو ندم؟ میدونین چقدر سخت بود که مجبور بودم سکوت کنم تا هر چی دلشون میخواست به من بگن؟ شما چطور انتظار دارین من برم از کسی عذر خواهی کنم که مادر منو کلفت خطاب میکنه!
اردشیر غرید.
_یه بار گفتم که با من بحث نکن دختر!
نهال چشمهایش را بست و شمرده شمرده گفت: من به خاطر شما و حرمت بزرگتر بودنشون حرفی نزدم اما نمیتونم از اونا عذر بخوام همین که منو به جای اونا تنبیه کردین برام کافیه!
_میل خودته میتونی کاری که گفتم انجام بدی یا این که 4 روز دیگه هم همینجا میمونی!
نهال گستاخانه به چشمان پدرش خیره شد و گفت :من علاقه ای به بیرون اومدن از اتاقم ندارم.
فکر میکرد اردشیر کوتاه می اید ولی او با بی تفاوتی گفت: این انتخاب خودته!
romangram.com | @romangram_com