#نهال_پارت_29


ریز لب غرید میدانست اگر بخواهد با انها مثل خودشان رفتار کند موفق نمیشود هر چه باشد انها صاحب این خانه بودند.

به سمت پله ها رفت اما هنوز دو قدم بر نداشته بود که منصرف شد.

راهش را کج کرد و برخلاف دستور خانوم بزرگ راه حیاط را در پیش گرفت.

با برگشتن اردشیر مرضیه چنان قشرقی به پا کرد که باعث شد نهال در چند ساعت اولیه ورودش به ان خانه تنبیه شود. مخصوصا که با اخرین سرپیچی که کرد و تا خود ظهر بیرون از خانه ماند . بهانه بیشتری دست آنها داده بود.

اردشیر هم بلافاصله او را از بیرون رفتن از اتاقش به مدت 4 روز منع کرد هر چند این نهال را خیلی ناراحت نمیکرد. دلیل خاصی برای بیرون رفتن از اتاق و هم کلام شدن با دشمنانش نمیدید.

این 4 روز خیلی زود برای نهال گذشت تمام مدت در اتاقش خودش را با لپ تاپ و گوشی موبایلش سرگرم میکرد. خوشحال بود که حداقل وسایلش را از او نگرفته اند. از قومی که دیده بود هر کاری بر می امد برای همین وسایل شخصی اش را جایی مخفی کرده بود و با احتیاط از انها استفاده میکرد.

بعد از ظهر روز چهارم بود. نهال ناهارش را هم در اتاقش خورده بود و بعد از یک دوش کوتاه مشغول خشک کردن موهایش جلوی اینه بود که در زدند نهال به خیال این که باز هم میترا پشت در است در حالی که موهای بلند خرمایی رنگش را کاملا روی صورتش ریخته بود و انها را سشوار میکرد گفت:بیا داخل!

صدای باز شدن در را شنید ولی انگار کسی وارد نشده بود. دسته ای از موهایش را عقب برد و گفت:چیزی شده میت....

با دیدن پدرش که رو به رویش ایستاده بود بقیه حرفش را خورد. با دستپاچگی سشوار را خاموش کرد و از جایش بلند شد.انتظار دیدن او را در اتاقش نداد. روزی که دستور ماندنش را در اتاق داده بود حتی کوچکترین نگاهی به نهال نکرد و نخواست که حرفهای او را هم بشنود!

موهایش را با دستش مرتب کرد و گفت:ببخشید!

سرش را پایین انداخت این باعث شد دوباره موهایش به هم بریزد به ارامی گفت: نفهمیدم شما اومدین!

اردشیر نفس عمیقی کشید و در با سکوت به دختر شلخته اش که حتی لحن حرف زدنش هم شبیه به مادرش بود خیره شده بود.

نهال متوجه سکوت اردشیر شده بود ولی جرات نمیکرد حرفی بزند.تا این که پس از چند ثانیه خود اردشیر به حرف امد!

_تو نامزد داری؟

نهال سرش را بلند کرد و به پدرش که بی مقدمه چنین حرف بی ربطی زده بود خیره شد. چرا باید چنین چیزی را می پرسید؟برای لحظه ای چیزی از گوشه ذهنش رد شد که نگاهش را پر از ترس کرد. من من کنان گفت:نه.. چطور.. چطور مگه؟

romangram.com | @romangram_com