#نهال_پارت_28
نهال با تعجب گفت:مگه من چه کار اشتباهی کردم؟
عمه از جایش بلند شد و گفت:ماشالا پرروگی رو هم خوب از مادرت یاد گرفتی!
نهال که هنوز شک زده بود اب دهانش را قورت داد و با تعجب به او خیره شد.
عمه دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:مثه دخترای خیره سر اینجوری به من زل نزن . من عمتم از تو بزرگترم اگه یادت ندادن چطور با بزرگترت رفتار کنی حالا باید یاد بگیری!
نهال بهت زده نگاهش را از او گرفت و گفت:من ... من واقعا معذرت میخوام!قصد بدی نداشتم من داشتم فقط نگاهتون میکردم شما خیلی شبیه مامان بزرگید!
بلافاصله بعد از این حرف دستهایش را محکم روی دهانش گذاشت مطمئنا کسی که همه خانوم بزرگ صدایش میزدند نباید مامان بزرگ خطاب میشد!
صدای عمه بالا رفتو
_ببین چطور حرف میزنه!به چه جرئتی اینجوری درباره خانوم بزرگ حرف میزنی؟
نهال زیر چشمی به خانوم بزرگ نگاه کرد چشمان بر افروخته اش به او حرفهای میترا را یاد اوری کرد.با زبان خودش روزش را زهر کرده بود.
صدای بی تفاوت مرضیه را از پشت سر شنید.
_آلاله جان خودتو ناراحت نکن اخه از دختر یه کلفت تربیتی بیشتر از این انتظار داری؟
این حرفش باعث شد نهال به طور ناگهانی به سمتش برگردند همین که خواست دهن باز کند. خانوم بزرگ عصایش را محکم به زمین کوبید و گفت:به اندازه کافی اینجا رو به هم ریختی! برو تو اتاقت و تا وقتی بهت اجازه ندادم از اونجا بیرون نمیای.
نهال صاف سر جایش ایستاد و دستهایش را مشت کرد. انقباض شدید فکش نشان میداد که چقدر عصبانی است. این رفتار توهین اشکار بود انها میخواستند بجنگند.
عمه او را به ارامی هل داد و گفت:مگه نشنیدی خانوم بزرگ چی گفت؟یالا برو بیرون از اینجا!
نهال با قدم های بلند از اتاق خارج شد.هنوز شکه بود که چطور در عرض چند ثانیه بمبارانش کرده بودند.
romangram.com | @romangram_com