#نهال_پارت_24


پیراهن را بغل گرفت و دوباره به تصویر خودش در اینه خیره شد.

_مامان میدونی که قرار نیست فراموشت کنم!

بعد از عوض کردن لباسهایش بدون این که نگاهی به خودش بیندازد به سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت. هوا تازه روشن شده بود و صدای خروس هم بالا رفته بود. پنجره را باز کرد و هوای تمیز این روستا را با تمام وجود بلعید.

چند نفری در حیاط در حال رفت و امد بودند. این حال و هوا برای نهال عجیب بود زندگی که در تهران داشت با چیزی که اینجا میدید قابل قیاس نبود باورش نمیشد هنوز هم مردم بتوانند در این شرایط زندگی کنند.

نگاهی به حیاط خانه انداخت ماشین های لوکس اخرین مدل پارک شده گوشه حیاط کاملا با زن محلی که داشت به مرغ ها دانه میداد در تضاد بود.

لبخند زد . نمیدانست زندگی در این خانه چقدر میتواند عجیب باشد!

تقه ای به در خورد نهال سرش را به سمت در چرخاند و گفت: بفرمایید.

در به ارامی باز شد نهال با کنجکاوی به در خیره شده بود چند ثانیه بعد صدای میترا را شنید!

_اجازه هست خانم جان؟

نهال لبخندی زد و گفت: بفرمایید داخل!

میترا وارد شد هنوز یک روز هم از امدن نهال به این خانه گذشته بود ولی دلش میخواست همیشه در خدمت او باشد. طی این ده سالی که در این خانه کار میکرد هیچکس به اندازه نهال اینقدر با او با احترام رفتار نکرده بود.

میترا وارد اتاق شد. سرش را پایین گرفته بود ولی میتوانست لباسی که تن نهال بود را ببیند. این دختر از همه زنهای این خانه خوش اندام تر بود.

نهال دستهایش را در هم قفل کرد و گفت:با من کاری داشتین؟

با این حرفش میترا سر بلند کرد همین که نگاهش به نهال خورد زبانش بند امد.

نهال که از نگاه خیره میترا تعجب کرده بود با نگرانی گفت: اتفاقی افتاده؟ اگه لباسم مناسب نیست بگیم عوضش کنم.

romangram.com | @romangram_com