#نهال_پارت_23
_همون طور که میبینی هیچ کدوم از خانومای این خونه نه تونیک کوتاه تنشون میکنن نه شلوار تنگ!مهم نیست قبلا چه نوع پوششی داشتی اما اینجا باید همه چیزو رعایت کنی!نامحرمی برای دخترام اینجا نیست ولی در این خونه همیشه بازه معلوم نیست کی میره و میاد من نمی پسندم دخترا و عروسام اینجوری جلوی مردم ظاهر بشن!
نهال دستانش را در هم قفل کرد و گفت:من فقط برای این اون لباسا رو نپوشیدم چون رنگشون مناسب نبود. من هنوز عزا دارم!
سکوت پدرش باعث شد سرش را بالا بگیرد همین که نگاهش با نگاه محزون پدرش تلاقی کرد دلش لرزید یعنی این غم به خاطر مرگ مادرش بود؟
اردشیر هم توان دل کندن از چشمان دخترش را نداشت چقدر این دختر شبیه گلناز بود. دخترش رو به رویش بود دختر او و گلناز دختری که هیچوقت اجازه این که پدرش باشد را نداشت دختری که یک عمر حسرت زندگی با او و مادرش را در قلبش سرکوب کرده بود.هر بار امید داشت یک روز به انها برگردند امید داشت که دوباره زندگی اش را با زنی که دیوانه وار دوستش داشت شروع کند اما دیر شده بود خیلی دیر... دیگر نه عشقی برایش مانده بود نه امیدی حالا فقط دلش میخواست یادگار عشقش را در آغوش بگیرد و برای زنی که تمام این سالها عاشقش بود عذا داری کند کاش میتوانست.
سکوتشان طولانی شده بود.برای چند لحظه ای نهال حس کرد این مرد انقدر ها هم که فکر میکرد بی رحم نیست. اگر او از مادرش متنفر بود پس این چشمها چه می گفتند؟
همین مرضیه را که می دانست در دل شوهرش چه میگذرد با حرص گفت:چهلم مادرت که تموم شده!از اون گذشته تو نمیدونی که تو این خونه کسی حق نداره رو حرف اردشیر خان حرفی بزنه؟وقتی گفتن باید لباستو عوض کنی به جای حاضر جوابی باید بگی چشم!
این حرف مرضیه کافی بود تا اردشیر را از خاطرات گذشته بیرون بکشد. این زن برای او هیچ چیز به جز یک مانع نبود. اردشیر سرش را به آرامی تکان داد و بدون این که کوچکترین توجهی به مرضیه کند در جواب نهال گفت: می دونم که دوره سختی رو پشت سر گذاشتی ولی هیچکس نمیتونه تا ابد برای عزیزان از دست رفتش عزا داری کنه!
نهال بغض آشنای این روزهایش را دوباره قورت داد و سرش را به علامت مثبت تکان داد. چشمان این مرد میگفت که هنوز عاشق مادرش است. شاید اطاعت کردن از او میتوانست نهال را از شر آن دو زنی که درست دو طرف پدرش نشسته بودند در امان نگه دارد.
اردشیر روی صندلی اش نشست و بعد از این که همه افراد سر میز را از نظر گذراند خطاب به نهال گفت: بعد از رفتن به اتاقت لباساتو عوض میکنی.
دستش را به سمت صبحانه روی میز بلند کرد و گفت: بسم ا...
این حرفش به نهال اجازه نشستن داد. نهال سر جایش قرار گرفت بر عکس او که کنجکاو بود با همه اشنا شود کسی علاقه ای به شناختن او نداشت. نگاهی سرتاسر میز انداخت نمیدانست چطور چنین جمع بزرگی هنوز در یک خانه کنار هم زندگی میکنند.
بعد از صبحانه درست طبق چیزی که دیشب به او گفته بودند به اتاقش رفت نمی خواست حداقل برای روز اول دردسری درست کند. پوزخند های خانم بزرگ و نیش و کنایه های مرضیه سر میز صبحانه به اندازه کافی او را کلافه کرده بود.
جلوی اینه ایستاده بود و به لباسهایش خیره شده بود. تونیکی که به تن داشت چروک و بد شکل شده بود دستی به آن کشید و دستهایش را بغل گرفت و به آینه خیره شد. همیشه مادرش بود که کنار اینه دست روی شانه هایش می گذاشت و با لبخند و عشق به دخترش خیره میشد.
دستهایش را روی بازوهایش حرکت داد. دیگر کسی نبود که نگران این صورت رنگ پریده و چشمان گود رفته باشد.
نهال اهی کشید و دستش را به سمت پیراهن روی صندلی دراز کرد .
romangram.com | @romangram_com