#نهال_پارت_21


نهال چادرش را برداشت. آن زد با تاسف سرش را تکان داد و گفت:شما هم بهتره زودتر بفرمایید همه منتظر شما نشستن!

این را گفت و رفت.

نهال در حالی که با تعجب به مسیر بیرون رفتن او خیره شده بود زیر لب گفت:نه انگار این اخلاق توشون ارثیه

بازوهایش را بغل گرفت و نفسش را به ارامی بیرون داد.

شالش را مرتب کرد و راه افتاد بالاخره زمان رو به رو شدن با اعضای جدید خانواده اش رسیده بود.با این حرف پوزخند تلخی روی لبهایش نشست در حالی که از راه رو میگذشت و یکی یکی به اتاق ها سرک میکشید تا سالن غذا خوری را پیدا کند زیر لب گفت:خونواده؟نهال واقعا تو کسایی که 20 سال تو و مادرت رو با سخت ترین شرایط تنها گذاشتن خونواده خطاب میکنی؟یادت نیست مامان بهت چی گفت؟گفت حقتو بگیر گفت نذار بهت زور بگن و بهت سخت بگیرن!میدونی اینا یعنی چی؟تو قرار نیست اینجا خونواده ای داشته باشی اینو یادت بمونه!

سرش را با تاسف تکان داد و درب چوبی قدیمی که رو به رویش بود را باز کرد همین که سرش را بالا گرفت فهمید که همه کسانی که سر میز بودند به او خیره شده اند!

سرش را به ارامی پایین برد و گفت:صبح به خیر!

جوابی نشنيد فقط نفس عمیق کسی توجهش را جلب کرد. قبل از این که سرش را بلند کند صدای بم پدرش سکوت سالن را شکست!

_بیا اینجا بشین!

به پدرش که بالای میز نشسته بود نگاه کرد با دنبال کردن مسیر دستش که صندلی که جایش را تعیین میکرد پیدا کرد.

سرش را به ارامی تکان داد. همین طور که به سمت صندلی که تقریبا وسط میز قرار داشت می رفت سنگینی نگاه اطرافیان را روی خودش حس میکرد. همان موقع بود که چشمش به دنیا افتاد که داشت به او لبخند میزد. حداقل این دختر بچه بود تا کمی او را دلگرم کند!

دستش را به ارامی بالا برد و با لبخند جوابش را داد. همین که به پشت صندلی رسید. پدرش از جایش بلند شد و با اخمی که روی پیشانی اش نقش بسته بود سر تا پای نهال را نگاه کرد و گفت:همه شما میدونید که نهال کیه اما دوباره بهتون یاد اوری میکنم!نهال دختر من از همسر اولمه...

صدای سرفه بلند شد نهال نگاهش را سمت خانم بزرگ که داشت با چشم غره به پدرش نگاه میکرد کشید.

سرش را با تاسف تکان داد درست مثل پدرش .

اردشیر چشمایش را به ارامی روی هم گذاشت و باز کرد و گفت:لطفا حرفم رو قطع نکنید!

romangram.com | @romangram_com