#نهال_پارت_19
_نه!
نهال نگاهی به اطراف کرد و گفت:ولی من مطمئنم که تو فرشته ای!
دخترک با کنجکاوی به نهال نگاه کرد.
نهال گفت:اخه فقط فرشته ها تو تاریکی شب میان سراغ ادم.
دخترک سرش را به علامت منفی عقب برد و گفت:نه خاله اشتباه کردی من دنیام. اومدم واسه نماز صداتون کنم.اقاجون گفتن بیام بالا اینقدر در بزنم که شما بیدار شین.البته عمه گفت شما مثه خرسی از جاتون بلند نمیشین اما اقاجون اصرار کرد بیام بالا و تا بیدارتون نکردم نرم پایین!
نهال خنده ای کرد و گفت:که اینطور!خب دیگه ماموریتت انجام شد برو به اقاجون خبر بده!
دنیا چادرش را مرتب کرد و گفت:نه. باید با شما برم!
نهال سرش را خم کرد و گفت:باشه بیا بشین تا من اماده شم!
_چشم ولی زودی باشید چون که همه دارن نماز میخونن دیگه!
نهال دیگر طاقت نیاورد دستش را جلو برد و در حالی که گونه برچسته دنیا را بین دو انگشتش میکشید گفت:چشم زودی می باشم!فرشته کوچولو!
بعد از این که وضو گرفت بدون این که لباسش را عوض کند چادرش را برداشت و همراه با دنیا به طبقه پایین رفتند. وقتی وارد سالنی که دنیا نمازخانه خطابش میکرد وارد شدند کسی انجا نبود این موضوع دنیا را ناراحت کرد اما نهال بدون کوچکترین دلخوری گوشه ای از سالن سجاده پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد.
بالاخره از سجاده اش دل کند سجده بعد از نمازش را به خاطر دعا برای مادرش طولانی کرده بود.آرامشی که پیدا کرده بود انقدر زیاد بود که دلش نمیخواست از جایش بلند شود ولی میدانست نمیتواند تا هر وقت که بخواهد انجا بماند.
دنیا گوشه ای از سالن نشسته بود و چادر کوچکی که شبیه به چادر خودش بود را سر عروسکی که دستش بود میکرد.
نهال چادرش را کنار زد و گفت:تو هنوز اینجایی فرشته کوچولو!
دنیا سرش را بالا گرفت و لبهایش را جمع کرد این لقب جدید حس خوبی به او القا میکرد.
romangram.com | @romangram_com