#نهال_پارت_18
_با اجازه من از حضورتون مرخص می شم اگه بفهمن اینجا موندم بد میشه!
_باشه!
میترا سر تکان داد و از اتاق خارج شد.
نهال ابروهایش را بالا داد و سرتاسر اتاق را نگاه کرد.امیدوار بود روزهای خوبی را در این اتاق سپری کند اما با استقبالی که چند دقیقه پیش از او شده بود کمی از این موضوع می ترسید.
تا صبح خواب به چشمهایش نیامد دوباره دلتنگ مادرش شده بود. سرش را به ارامی از روی زانوهایش بلند کرد و نگاهی به لباسهایش انداخت حتی این لباسهای سیاه هم نمیتوانستند مادرش را به او برگردانند.
دستهایش را به نرمی روی چشمهایش که میسوخت کشید. دیگر حتی اشکی هم برایش نمانده بود.به لباسهایی که میترا برایش سوت کرده بود خیره شد. چرا این کابوس تمام نمیشد؟چرا نمیتوانست چشمهایش را باز کند و مادرش را بالای سرش ببیند؟چرا بر نمیگشت؟
روی تخت دراز کشید و دست و پاهایش را جمع کرد. این شب ها سرد ترین شب های تابستانی زندگی اش بودند.
صدای ضربه هایی که به در میزندند باعث شد از خواب بپرد از جایش بلند شد. نمیدانست کی به خواب رفته احساس گرختی داشت. صدای در قطع نمیشد.هوا هنوز تاریک بود.به سختی از جایش بلند شد وبه سمت در رفت. . در را که باز کرد با دست مشت شده ای که اماده ضربه زدن بود مواجه شد.
سرش را پایین گرفت و به دختر بچه ای که چادر گل گلی به سر داشت نگاه کرد.چشمانش خمار بودند معلوم بود به زور از خواب بیدار شده.
نهال ابروهایش را بالا برد و گفت:چیزی شده؟
دخترک با خجالت دستش را پایین اورد و درحالی که شروع به بازی با گوشه چادرش کرده بود به ارامی گفت:سلام!
نهال که از صدای ظریف دخترک به وجد امده بود با لبخند بزرگی که روی لبهایش نشسته بود گفت:سلام به روی ماهت!
این حرف باعث شد دخترک سرش را بالا بگیرد و با ذوق به نهال خیره شود.
نهال روی زانو هایش خم شد و دستش را روی سر او گذاشت و گفت:ببینم تو فرشته ای؟
لبخند روی لبهای دخترک نقش بست و دندان هایش که تازه افتاده بودند از بین لبهایش ظاهر شد.
romangram.com | @romangram_com