#نهال_پارت_15


نهال سعی کرد لبخند بزند.

_مشکلی نیست بفرمایید.

میترا سرش را تکان داد و جلوتر به راه افتاد نهال همان طور که با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد به دنبالش راهی شد.

اتاق های تو در تو و راهرو های باریک و سقف چوبی خانه قدیمی بودنش را با وجود رنگ و تزئینات بعضا مدرن به راحتی نشان می داد.

به راه پله ها که رسیدند میترا دستش را دراز کرد و گفت:بفرمایید خانم جان!

نهال اهی کشید و گفت:میشه چشما جلوتر برین؟

_اخه خانم...

_باور کنید اگه راه رو بلد بودم اینقدر شما رو تو زحمت نمی نداختم!

با این حرف میترا به صورتش چنگ زد و گفت:این چه حرفیه من وظیفم را انجام می دم!

این حرف را زد و برای این که بیشتر از این به خاطر این دختر از همه جا بی خبر به درد سر نیوفتد از پله ها بالا رفت.

طبقه اول را رد کردند. به طبقه دوم که رسیدند میترا رو به روی در چوبی بزرگ تر انجا ایستاد و گفت:اینجا رو برای شما اماده کردند.

کلیدی از جیب لباسش بیرون کشید و در را باز کرد و عقب رفت. نهال وارد اتاق یا همان سالن زیر شیروانی شد.

نگاهی به اطراف انداخت سقف کج چوبی و پنجره بزرگ رو به رویش نا خود اگاه او را یاد داستان ها و برنامه کودک های دوران کودکی اش انداخت آن موقع همیشه ارزو داشت جای یکی از آن دختر های بخت برگشته ای باشد که سهمشان از یک خانه بزرگ سالن دنج زیر شیروانی است.با این که اتاق با وسایل نو و ست کامل تزئین شده بود اما نه این وسایل و نه دیوار تازه کاغذ شده نمیتوانست جلوی این را بگیرد که او کنار ان پنجره بزرگ روی زمین نشیند و در حالی که پتوی گرمی دور خودش پیچیده به منظره زیبای پشت شیشه ها ساعتها خیره نشود.

این فکر بی اختیار لبخند روی لبش آورد.

خیلی زود صدای میترا او را از عالم رویا بیرون کشید.

romangram.com | @romangram_com