#نهال_پارت_13


_قرار بود زودتر برسین!

این اردشیر بود که بدون توجه به کنایه مادرش داشت از دیر رسیدن دخترش می پرسید.

نهال در حالی که سعی می کرد لرزش صدایش که ناشی از هیجان بود را مخفی کند به ارامی گفت:رفته بودم با مادرم خداحافظی کنم.

_این دفعه رو چشم پوشی میکنم اما دیگه نباید تکرار بشه!

این حرفش نهال را به تعجب وا داشت. نمی دانست چه اشتباهی باعث شده بود مورد عفو آن مرد مغرور قرار بگیرد؟

نگاهش دوباره چشمان پدرش را نشانه گرفت.

_اینجا مقررات خودش رو داره اگه میخوای اینجا بمونی باید بهشون عمل کنی!بهتره اینو یادت بمونه اینجا کسی دیر نمی کنه و هیچ دلیلی هم موجه نیست.

_بله... معذرت می خوام!

جوابش را خانوم بزرگ با پوزخند داد.

اردشیر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:از ساعت خاموشی خیلی وقته که گذشته.

از جایش بلند شد و ادامه داد

_میترا اتاقت رو بهت نشون می ده . همین بس که بدونی فردا ساعت 5 و نیم همه برای نماز بیدار می شن باید بیدار بشن.

نگاه تحقیر امیزی سر تا پای نهال کرد و گفت:هر چند عادت به بیدار شدن برای نماز نداشته باشن!

این نگاه کافی بود تا تکلیف نهال در ان خانه مشخص شود بیشتر از این پیش داوری ها و این نگاه ها نباید انتظار چیز دیگری را در این خانه می داشت.

_فردا بعد از صبحانه یه نفر رو می فرستم اتاقت تا مقررات و وظایفت رو بهت بگه!حالا هم مرخصی.

romangram.com | @romangram_com