#نهال_پارت_12
اولین چیزی که نظرش را جلب کرد لوستر های قدیمی بزرگی بود که از سقف بلند سالن اویزان شده بود بی اختیار سرش را بالا گرفت و به نور طلایی رنگی که از بین شیشه های کریستالی می تابید خیره شد.
اما خیلی زود صدای صاف کردن گلویی باعث شد سرش را پایین بگیرد قبل از این که حتی حاضرین ان اتاق را ببیند در حالی که نگاهش به پارچه مخملی مبل های استیل داخل سالن بود سلام کرد اما جوابی نشنید سرش را گرداند و با پیرزنی که با ترش رویی به او خیره شده بود رو به رو شد. کمی صاف تر از قبل ایستاد.
_بیا جلو ببینم!
باز هم صدای ان مرد. کسی که نهال حتی جرات نداشت نگاهش کند چند قدمی جلوتر رفت و نگاهش کشیده شد سمت کفش مردانه براقی که روی زمین بود.
_بهت یاد ندادن موقع سلام کردن به طرفت نگاه کنی؟
نهال سر بلند کرد و به چشمان پیرزن نگاه کرد این همه نفرتی که در چشماش ریخته بود نهال را نگران تر از قبل میکرد.
به ارامی گفت:معذرت میخوام!
پیرزن نفس عمیقی کشید و سرش را چرخاند به سمتی که نهال میترسید نگاه کند!
_سرتو بالا بگیر!
چشمان نهال همچنان به صورت پیرزن خیره بود.
خانوم بزرگ کم لطفی نکرد و با حرص اشکاری گفت:مگه نشنیدی اردشیر خان چی گفت؟
ارام ارام نگاهش را به سمت اردشیر کشید .چشمان نافذ و اخمی که ابروهایش را به هم گره زده بود دل نهال را بیشتر لرزاند.
ترس بود که باعث شد نگاهش بیشتر از چند ثانیه دوام نیاورد و دوباره سر به زیر انداخت.
_حداقل مثله مادرش پر رو نیست.
نهال زیر چشمی به خانوم بزرگ نگاه کرد اگر در موقعیت دیگری قرار داشت حتما جوابش را می داد. هیچوقت اجازه نداده بود کسی به مادرش کوچکترین توهینی بکند. انقدر روی مقدس ترین فرد زندگی اش تعصب داشت که حتی واژه پر رو با آن لحن تند هم می توانست ذات ارامش را به سرکشی وادار کند.
romangram.com | @romangram_com