#نقاش_مزاحم_(جلد_دوم)_پارت_40


با غم نگاهم کرد و گفت:

-اخم نکن بهت نمیاد بخند عزیزم.

بعد که انگار یادش اومده باشه جز من و خودش یه دکتر و همراهی هم وجود داره، با پشت دست زد تو دهنش و برگه های توی دستش رو به دکتر نشون داد و گفت:

-گزارش کار امروزمه می‌خواستم بدم اینا رو و برم تا اینکه مهراد جان رو دیدم.

متعجب شده بودم چون قبلا بهش گفته بودم من رائیکا رو می‌خوام و می،خوام با اون ازدواج کنم.

یهو یادم به اون شبی که رائیکا شوک عصبی بهش وارد شده بود افتاد!

اه چرا به فکرم نیفتاد که به رائیکا گفته زنشه، اونم گفته یه مزاحمه اه خدا!

متین جوری که حرصی شده بود گفت:

-میشه معرفی کنین منم بشناسمتون؟

بعد دکتر با خنده گفت:

-چقدر شما عجولید بله ایشون که آقا مهراد بیمار ما بودن قبلا و ایشون هم ماریا خانوم هستن پرستار بخشمون.

ماریا مثل هنرمندا تعظیمی کرد و بعد گفت:

-از آشناییتون خوشبختم.

romangram.com | @romangram_com