#نقاش_مزاحم_(جلد_دوم)_پارت_29


_نه منظور مادرت اینه که آره.

بعد نفسشو تو دهنش حبس کرد و یهو تند گفت:

-مامانت حاملست سه ماهشه.

و بعد با چشمایی که از نگرانی زار می‌زد نگاهی به من کرد، که گفتم:

-متوجه نشدم چی گفتین پدر گرامی؟

بابا دوباره همون جمله رو تکرار کرد یه آن نشستم روی زمین و شروع کردم به زار زدن.

-چرا؟! آخه چرا هان؟ چرا بهم نگفتین؟ انقدر براتون غریبه بودم که آخر از همه باید بدونم شما می‌خواین برای بار پنجم بچه دار بشین؟

خیلی ناراحت شدم، دلیلشم نمی‌دونم شایدم بخاطر اینه که جدیدا خیلی پر توقع شدم شاید بخاطر مریضی که دارم از همه توقع های بی جایی دارم.

دوست نداشتم حتی یه لحظه ی دیگه توی اون خونه بمونم هم حالت تهوع گرفته بودم و هم خون دماغ شده بودم; پهلوهامم به شدت درد می‌کردن.

سریع بدون اینکه به مامان و بابا ملاحظه کنم لباس پوشیدم و از در زدم بیرون.

حتی کلید ماشینمو برنداشتم فقط خودم بودم و گوشی توی دستم. پیاده از خیابون ها می‌گذشتم هوا به قدری گرم بود که احتمال می‌دادم تا چند دیقه دیگه مثل جوجه کباب؛ پخته می‌شم.

بابا چند بار زنگ زد، حتما با خودش گفته این پسره مریضه نباید بخاطر مریضیش ناراحتش کنیم بیایم از دلش در بیاریم پوزخندی از افکارم روی لبم جا خوش کرد.

هوا تاریک بود اما خیلی گرم شایدم چون تب داشتم احساس گرما می‌کردم.

romangram.com | @romangram_com