#نقاش_مزاحم_(جلد_دوم)_پارت_28


به کولر گازی که اتاقمو مثل عصر یخبندان سرد و خنک کرده بود نگاهی انداختم و چندتا سرفه پشت سر هم کردم و بعد یه عطسه خعلی بزرگ کردم که احتمال 100 در صد می‌دادم که سرما خوردم! یه لحظه حواسم رفت پی خوابی که دیدم! یعنی من زودتر از اینکه درمان بشم می‌میرم؟!.. با دستام محکم زدم تو صورتم تا از اندیشیدن به افکارهای منفی دست بکشم و منحرف نشم از مقصود و هدفم. تمام بدنم کوفته شده بود و درد می‌کردن اگه الان به مامان می‌گفتم سرما خوردم تا ده روز تو خونه راهم نمی‌داد.

یهو در اتاق باز شد و مامان و بابا اومدن داخل, مامان با چشم و ابرو به بابا اشاره می‌کرد و من دلیل این کارش رو نمی‌فهمیدم!

بابا هم همش سرشو تکون می‌داد و می‌گفت باشه باشه الان بهش میگم جوش نزن واست خوب نیست! با تعجب نگاهشون میکردم که یهو مامان پوف بلندی کشید و رو به بابا گفت:

-دِ جون بکن مگه نون نخوردی!

بابا هم با لبخند خیره شد به مامان و گفت:

-مهراد جان پسرم، منو مادرت کارت داشتیم که این وقت شب مزاحمت شدیم.

منم گفتم:

-اوه چه لفظ قلم میاین چی شده؟! چیزی هست که من ازش بی خبر باشم؟!

مامان با من من گفت:

-نه، چیزه ، خوب آره، خیلی چیزه.

با تعجب گفتم:

-چی چیز چیزیه جیزه؟

بابا تک خنده ای کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com