#نقاش_مزاحم_(جلد_دوم)_پارت_27


شیرینی و میوه عقدی میکی موس رو هم خوردیم و نخود نخود هرکه رود خانه خود.

خلاصه اومدیم خونه و من خسته الان روی تختم دراز کشیدم سرم به بالش نرسیده خوابم برد.

حالم خوب نبود حس می‌کردم توی یه دنیای دیگه ای دارم سیر می‌کنم. همه جا پر گل های رز از رنگهای قرمز و آبی و مشکی، تو یه باغ بودم هوا سوز بدی داشت; هوای سرد و خنکی که هیچ جوره نمی‌ذاشت حتی یه لحظه گرم باشی! دستام رو آوردم جلوی دهانم و پوفی کشیدم، تا کمی گرم بشه اما نشد. در اون حد سرد بود دستام رو به هم کشیدم تا گرم بشم و بعد دور خودم حلقه کردم همونجور به راه رفتنم ادامه می دادم با تعجب به اطراف نگاه می‌کردم. این باغ دقیقا همون باغ رائیکا اینا بود! با تعجب اطرافم رو می پاییدم دلهره داشتم؛ ترس، مخوف و ترسناک بود، آسمانی که با ابرهای سیاه طراحی شده بود و درخت های عریان و سر به فلک کشیده ای که لرزه بر هر تنی می‌انداخت، هیچ برگی به روی درختان نبود همه برگ ها ریخته بودن انگار پاییز بود اما حالا که فصل پاییز نیست!

حالت بدی داشتم احساس دوگانه گی می‌کردم از اینور احساس ترس داشتم از اونور احساس یخ زدن کل بدنم توسط این هوای سرد و خنک! یعنی چی؟ من چرا از اینجا سر در آوردم؟! آخه چجوری؟! چطور ممکنه؟!

نزدیک گل های رز قرمز شدم انگار مایعی از اون ها به پایین ریخته می‌شد! رفتم جلوتر تا ببینم اون مایع قرمز رنگی که از رز های قرمز پایین می‌ریزه چیه!

دستی روی گلها کشیدم که دستم قرمز شد و رنگ رز ها به سفیدی می‌زد! کم کم داشتم دیوونه می‌شدم یعنی چی؟ چرا رز قرمز باید سفید بشه؟!

دوباره دستم رو کشیدم روی رزها اما سفید شدن و دست من قرمز تر حس می‌کردم بوی خون استشمام می‌کنم! بوی خون! خون ! چه واژه غریبی که جدیدا شده همه زندگیم!

پس رزها رز سفید بودن! اما پس چرا اینا قرمز شدن؟!

همونجور که به دستام خیره زل زده بودم یه آن یه قطره از بالا ریخت روی دستم!

با تعجب به قطره خونی که از بالا افتاده بود نگاه کردم؛ اما نه واقعی بود!

سرم رو بالا گرفتم که با جسد پر خون خودم رو به رو شدم!

جسد خونی خودم! ترس و تعجب هردو بهم هجوم آورده بودند که ناگهان چیزی اومد جلوم و بیهوش شدم!

از خواب پریدم! با هول و نگرانی به اطرافم نگاه کردم! عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود اما عجیب تنم داغ بود.

romangram.com | @romangram_com