#نقاش_مزاحم_(جلد_دوم)_پارت_25
و با ناامیدی که توی وجودم ریشه زده بود گفتم:
-رائیکا اگر خوبی و بدی دیدی حلال کن من، من میخوام از ایران برم فقط هم واسه دکتر و درمان بیماری لاعلاجم اگر، اگ..اگر یه وقت برنگشتم..
انگشتشو گزاشت روی ل*با*م و گفت:
-هیس هیچی نگو خودم تا تهشو خوندم فقط قول بده سالم و سلامت و مثل قبل برگردی!
ناراحت چشمامو بستم و گفتم:
-باشه قول میدم سالم و سلامت برگردم.
چشمام رو بازکردم که رائیکا دوباره گفت:
-این حساب نیست، تو چشماتو بستی دوباره بگو و تو صورتم نگاه کن و بگو.
پلکهام رو روی هم گذاشتم و باز کردم و به چشماش نگاه کردم گفتم:
-قول میدم حتما برگردم.
رائیکا هم که انگار باز هم ناراضی بود سری تکون داد و از کنارم گذشت و تندتند به سمت بیرون رفت.
پشت سرش رفتم، نمیدونم این چه حسی بود که ولم نمیکرد. این حس داشت دیوونم میکرد، دلم میخواست بازم پیش رائیکا باشم. پا تند کردم و یواشکی پشت سرش رفتم رسید به درختی و همونجا تکیه شو داد به درخت و نشست ، چشمای غمزده و خوشگلش برق میزد و اینا از اثر گریه بود که گونه هاشو خیس کرده بود، مروارید های بی رنگی که از چشماش روانه شده بودن و تند تند مثل قطره های بارون به پایین میریختند. احساس خفگی داشتم اصلا دوست نداشتم گریه کنه و اون چشمای نازش اشکی بشن؛ نمیخواستم چشماش بارونی بشن چون من از گریه متنفرم، من از غم بدم میاد، من با غم و گریه سازگاری ندارم!
بدون اینکه یه لحظه به فکرم خطور کنه شاید نخواد جلوی من گریه کنه رفتم جلو، تکیه داده به درخت و سرشو گذاشته بود روی پاهاش و پاهاش رو بغل کرده بود، بغض کرده بود، با دیدن چشمایی که از گریه دیگه رنگ به رو نداشتن دلم میخواست خودمو بزنم، جوری که هیچی ازم باقی نمونه ولی رائیکا بخنده!
romangram.com | @romangram_com