#نقاش_مزاحم_(جلد_دوم)_پارت_23
احساس پیری میکردم، توی این چند وقت از وقتی که فهمیده بودم سرطان خون دارم اونم شدید و خیلی وخیم احساس میکردم اندازه چندسال پیرتر شدم! حس میکردم دیگه جوونیم تموم شده! دلم نمیخواست به این چیزا فکر کنم بخاطر همین یکی دوتا محکم زدم تو صورت خودم! راشا باتعجب وارد سرویس بهداشتی شد و گفت:
-مهراد چت شد یه دفعه ای؟؟گرمازده شدی؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
-فکرکنم آره هم امروز خیلی گرمه گرمازده شدم حالت تهوع هم دارم همش دلم آب میخواد!
اینا رو گفتم تا متوجه چیزی نشه چون راشا تیز تر ازین حرفا بود؛ همیشه میترسیدم جلوش سوتی بدم! نمیدونم چرا راشا و رائیکا همدیگرو خیلی بیشتر از خواهربرادرای دیگشون میخوان؛ انگار یه جورایی با برادرشون راشد و خواهرشون رویا غریبه ان! علتش رو نمیدونم اما برام جالبه که ازین قضیه سر در بیارم!
راشا با نگرانی گفت:
-نه فکر کنم کارت از گرمازدگی گذشته باشه خیلی رنگ پریده ای بیا بریم دکتر.
دستمو گرفت و همش به سمت خودش میکشید.
باخنده گفتم:
-توچ من باتو جایی نمیام جناب لولوخان.
خندش گرفت اما به روش نیاورد بخاطر همین هم بیشتر دستمو میکشید که، باخنده گفتم:
-من دکتر نمیرم فقط یه گرمازدگی ساده ست همین!
دستمو به هر طریقی که شد از توی دستای گندش در آوردم و زودی برگشتم بین مهمونا.
romangram.com | @romangram_com