#نقاش_مزاحم_(جلد_دوم)_پارت_22


همیشه وقتی ناراحت بودم تنها همدمم متین بود.

یادمه یه بار بهش گفتم:

-میدونی چیه؟ گاهی لبهای خندونم بیشتر از چشمای گریون درد می‌کشن.

و متین فقط در جواب سکوت کرد.

دلم نمی‌خواست که به متین از مریضیم بگم اما اگر کاری بشه و من بهش چیزی نگم مطمئنن هیچوقت نمی‌بخشه منو.. ما دوتا مثل دوتا برادریم و خیلی صمیمی، چیزی بینمون هیچوقت باقی نمی‌مونه که راز باشه.

بهش میگم اما دقیقا نیم ساعت قبل پروازم به سمت آمریکا.

با تکون دستی رو به روی صورتم از فکر و خیالاتم بیرون اومدم و با چهره خندون راشا روبه رو شدم.

منگ نگاهش میکردم انگار تو این دنیا نبودم، حس می‌کردم سرم گیج میره، چشمام رو روی هم فشردم و دوباره باز کردم ولی خوب نشد!

حال عجیبی داشتم، احساس می‌کردم توی این دنیا نیستم!دوباره پلک هام رو روی هم گذاشتم و باز کردم که با چهره نگران راشا روبه رو شدم!

هنوز سرم گیج می‌رفت ولی با این حال بازم چیزی نگفتم که نگرانش کنم فقط با لبخند مصنوعی بهش زل زدم و گفتم:

-چیزی گفتی راش...

حرفمو قطع کردم. دستمو بردم به سمت دهنم نزدیک بینیم چندبار کشیدم روی پوستم که احساس کردم مایع گرمی روی دستمه! دستم رو بردم عقب تا ببینم چیه که با خون مواجه شدم! ای خدا چرا الان! راشا با بهت خیره شده بود چیزی نمی‌گفت انگار داشت تجزیه و تحلیل می‌کرد که برام چه اتفاقی افتاده یا شایدم دنبال دلیل می‌‌گشت.بی هوا از کنارش رد شدم و خودم رو به سمت سرویس بهداشتی رسوندم. شیر آب رو باز کردم ، دستام رو زیر آب گرفتم و شستم. کمی آب داخل دستم برداشتم و محکم به صورتم زدم. دماغ پر خونم رو پاک کردم; خداروشکر به مغزم رسیده بود که دستمال کاغذی به اندازه بردارم تا کسی از خون دماغ شدنم باخبر نشه.

احساس می‌کردم پیر شدم!

romangram.com | @romangram_com