#نقاش_مزاحم_(جلد_دوم)_پارت_17
-آره ریزش موم زیاده باید یه دکتر پوست و مو برم.
سامیار با چشمای متعجبش یه آها کشداری گفت و بعد ادامه داد:
-خب شروع کنیم برقصیم.
سری تکون دادم و حرف سامیار رو تایید کردم.
آهنگ پخش شد.
دست رائیکا رو گرفتم همزمان با گرفتن دست رائیکا به چشمای غمزده اش نگاه کردم. دستاش حالت طبیعی نداشتن؛ همین چند دقیقه پیش که باهم رقصیدیم نرمال بود اما الان خیلی سرد بود و وقتی دستش رو توی دستم گرفتم حس کردم خودمم دارم از این همه سردی دستاش یخ میزنم.
اما چرا رائیکا از دپاینکه من سرطان دارم و عین خیالمم نیست انقدر ناراحته و نمیخواد من ناراحتیشو بدونم؟! اما با دیدن حرکاتش فهمیدم که زیادی ناراحته...شایدم بخاطر من نیست!
شروع به رقصیدن کردیم. دقیقا همونطور که با رائیکا رقصیدیم به همون روش ادامه دادیم. چون واقعا دیگه خسته شده بودم اما یهویی یه فکر شیطانی به سرم زد; به دیجی که یکی از دوستای فابریک من بود یه چشمک زدم خودش فهمید منظورم چیه.
چشمکی به کامران زدم که سریع موضوع رو گرفت و انگشت شصتش رو به معنای تایید آورد بالا و گفت:
-یس.
کلا آدم خوبیه و یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم بود!
زیاد باهاش صمیمی نیستم گاهی اوقات توی مراسمای عروسی یا جشن تولدای بزرگ میبینمش!
(وجی:فازت از تولدای بزرگ چی بود من نفهمیدم؟
romangram.com | @romangram_com