#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_90

-چطور شما متوجه علائم عصبی نشدین ولی خوب شد زودتر رسوندینش بیمارستان، شکر خدا الان حالش خوبه منتها خیلی بی‌جون و بی‌حاله. گفتم سرم وصل کنن، یه آزمایش خون و ادرار هم ازشون می‌گیرن. می‌تونین وقتی سرمشون تموم شد، ببرینشون خونتون تا استراحت کنه.

راشا یه نفس عمیق کشید و گفت:

-خدا رو شکر، الان می‌تونیم بریم داخل پیشش؟

-بله بفرمایید.

دکتر رفت و من و راشا با گفتن خدایا شکرت، داخل اتاق رفتیم. رائیکا خیلی بی‌حال روی تخت دراز کشیده بود و دست دیگش رو هم روی چشاش گذاشته بود.

یعنی یه سرم بزرگی بهش وصل کرده بودن که نگو!

سرمش خیلی گنده بود! یه پرستار اومد و رفت نزدیک رائیکا و یه آمپول آرامبخش به سرمش زد. وقتی برگشت نگام به ماریا افتاد، چرا وقتی اومد داخل نفهمیدم این ماریاست؟! ماریا با حسرت زل زد به من و رائیکا و رو به من گفت:

-مهراد خوشبخت بشی، الهی به پای هم پیر بشین.

و بعد رو به رائیکا گفت:

-قدرشو بدون پسر خوبیه، من خواستم مخشو بزنم نشد.

و از اتاق بیرون رفت. راشا و رائیکا باتعجب بهم خیره شدن که دستم با اشاره بردم سمت مغزم و گفتم:

-نداره یا اضافه داره یا کم داره!

اونام به معنای مفهوم سرشون رو تکون دادن. رائیکا دستش رو از روی چشماش برداشت و با اخم به من و راشا نگاه می‌کرد. یهو رائیکا با لحن غمگینی گفت:

-داداش این دنیا؛ دنیای عجیبیه! تا مریض نشی برات گل نمیارن، تا گریه نکنی نوازشت نمی‌کنن، تا فریاد نکشی به طرفت برنمی‌گردن، تا نمیری نمی‌بخشنت!

بالبخندی که مزش بسیار تلخ بود، نگاهشون می‌کردم. راشا داشت موهای خواهرش رو نوازش می‌کرد. واقعاً از این بابت راست میگه! منم گفتم:


romangram.com | @romangram_com