#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_87

-خاک بی‌ادب، من حامله نیستم.

با این حرفش همه سرها چرخید به سمتمون، بالبخند ژکوندی گفتم:

-راشا اینام فهمیدن حامله‌ای!

راشا با دندون قروچه گفت:

-احمق جون آبروم رفت دیگه ساکت.

به افتخار راشا سکوت کردیم. رائیکا داشت زیرچشمی بهم نگاه می‌کرد، منم به رائیکا زل زدم. نگاهمون توی هم قفل شده بود و انگار هیچکدوممون دوست نداشتیم کم بیاریم. چشمامون توی نگاه هم قفل شده بود و با لذت، به چشمای سبز گربه‌ای شگلش خیره شده بودم و اصلا دلم نمی‌خواست از نگاه کردنش دست بردارم. اونم همچنان نگاهم می‌کرد، مثل یه دوئل عاشقانه بود. عاشق نگاه کردن به چشماش بودم و دوسشون داشتم.

-استُپ.

به راشای بیشعور که پریده بود توی فضای عاشقانمون، نگاه حرصی انداختم که باخنده گفت:

-داشتی خواهرمو قورت می‌دادی با چشمای وزغیت داداش.

باخنده گفتم:

-نه بابا!

همون موقع گارسون شام رو آورد و به ترتیب روی میز چید. قاشق و چنگالم رو برداشتم و باخیال راحت شروع به خوردن کردم. وقتی حرف از خوردن بیاد وسط من میدون رو ترک می‌کنم و میام غذا می‌خورم، همچین آدم باوفایی هستم من!

وقتی شامم تموم شد، به راشا و رائیکا نگاه کردم.

راشا غرق خوردن بود اما رائیکا کمی خورده بود و داشت با بقیه غذاش بازی می‌کرد. انگار از چیزی ناراحت بود. گوشیم رو برداشتم و بهش پی‌ام زدم:

-چته چرا شامتو نمی‌خوری؟!


romangram.com | @romangram_com