#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_86
ماریا رفت و منو با این همه فکر و خیال تنها گذاشت. رفت و من موندم و خرابهای که روی سرم آوار شد.
اما نه من نباید خودم رو ببازم، من همون مهرادم! همون پسر شر و شیطون محله، همون پسری که اگر شیطونی نمیکرد مامان و باباش فکر میکردن حالش بده. نه من خودم رو نمیبازم، من همون مهراد هستم و میمونم! روحیهام رو از دست نمیدم، بالاخره پیروز میشم. آره من پیروز میشم، من موفق میشم. من همیشه توی رقابتها پیروزم، من شکست نمیخورم، من پیروز میشم. با فکر و خیالهای الکی از اونجا دور شدم.
با فکر و خیالهای الکی از اونجا دور شدم، از اونجایی که حکم مرگ رو برام رقم میزد، دور شدم. اومدم و روی صندلیم روبروی رائیکا نشستم. راشا خیلی ساکت نشسته بود، خواستم جو رو عوض کنم باخنده گفتم:
-یه روز داشتم تو کوچه راه میرفتم، یه خانمه با ماشین رفت تو چاله، آب پاشید همه صورتم و لباسام خیس شد. وایساده میگه وای خیس شدید؟ گفتم نه دیدم یه خانم محترمی مثل شما رانندگی یاد گرفته، اینا اشک شوقه!
رائیکا بالبخند تو صورتم خیره شد. راشا میخندید و میگفت:
-مهراد تو خیلی باحالی بیا پیش ما زندگی کن.
به راشا گفتم:
-سفارش دادین؟
-آره کوبیده سفارش دادم. چند وقت بود نخوردم، دلم یهویی هوس کرد.
باخنده گفتم:
-کلک دیشب پیش کی بودی دلت هوس کرده، حاملهای!
راشا زیر خنده زد و گفت:
-بیادب، ما مردا که حامله نمیشیم.
باخنده گفتم:
-از کجا معلوم؟ زد یهو تو حامله شدی، خدا رو چه دیدی یهو گفت بیام برعکس عمل کنم!
romangram.com | @romangram_com