#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_8
وا از کی تا حالا من تغییر اسم دادم؟! منکه مهراد بودم! عه چه اسم خوشگلی دارم من! یه چیزی تو وجودم به نام وجی جون فریاد کشید [بیشعور الهام اسم خالته احمق] وای خاله! خاله با غضب نزدیکمون شد نگاهی به هردومون انداخت و با قابلمهای که نمیدونم از کدوم گورستون پیدا کرده بود، زد فرق سرمون رو ناقص کرد. [دِ بیا باز میگن چرا ناقصالعضوت کردن؟!] و بعد از اینکارش با لبخندی م*س*ت*ا*ن*ه رو به شوهر گرامیش گفت:
-جونز نفسم.
خلاصه بگم من و متین هم با کمی آخ و اوخ از جامون بلند شدیم و رفتیم لباسامون رو عوض کردیم و اومدیم نشستیم روی مبل داخل پذیرایی، اینجا ایران است. یه آن سه تا بیشعور آمدن و رو بهمون گفتن:
-متین جون و مهراد جون.
گفتم:
-زالوهای محترم حرفتون رو بگین.
با چهرههایی به این شکل روبه رو شدم؛ افسانه کپ کرده بود، محمد خفه شده بود، سهیلا هم مُرد. [خدا رحمتش کنه یه جیغ جیغوی تمام عیار بود] سهیلا گفت:
-گمشین بیاین بریم جرعت و حقیقت بازی کنیم.
-ما نخوایم شماها رو ببینیم کیو باید ببینیم؟
افسانه باعشوه بسیار شتر مانندی گفت:
-خب عزیزم دوست ندارین، نیاین.
با تاسف سری تکون دادم که ناگهان چشمانم گراز زشتی را دید [میترا رو میگه دخترعمشه] که به سمت ما میآمد. سریع در گوش متین گفتم:
-میتی بریم جرعت حقیقت وگرنه گراز زشت داره میاد!
متین باشنیدن گراز زشت سریع گفت:
-من خیلی جرعت و حقیقت دوست دارم بریم.
romangram.com | @romangram_com