#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_7

خاله با یه حرکت بسیار غافلگیرانه، گوش منو متین رو گرفت و پیچوند. همونطور که به سمت آشپزخونه می‌بردمون یه نگاه به کل خونه انداختم که متوجه شدم کل اقوام مغول و گوریل یا هرچی، همه در قید حیاط هستن و فقط ما مونده بودیم تا بیایم! با عجز گفتم:

-خاله جون آی، خاله، آخ ول کن جون من.

خاله با لبخند خرکنی گفت:

-خرگوشای خودمین منتها باید ظرف بشورین.

[هه طبق معمول باید ظرف بشوریم] خاله رفت بیرون از آشپزخونه، منم طبق معمول رفتم دستگاه ظرفشویی رو روشن کردم و نصفشونو انداختم داخلش که متین گفت:

-حالا چرا خدمتکارمون ظرفا رو نمیشوره؟

حرصی گفتم:

-آخه اوسکول پلشت، تا وقتی منو تو رو دارن غم ندارن. بعدم حتما ما خدمتکار شونیم. در ضمن ظرفای بعد شام به گردن خانومای جمعه من نمیشورم، دفه آخره.

-اوهوم منم خسته شدم.

بعد با نیش باز ادامه دادم:

-متین بیا برف بازی!

متین لبخندی بزرگ زد و با نیشی باز، برف بازی کردن رو تایید کرد و کمی برف بازی کردیم. [برفی که نکردیم کاملا خیس بودیم هردومون!] ظرف‌ها رو هم کمی ازشون رو دستگاه ظرفشویی شست و بقیه رو هم من و متین خدمتکارای همیشگیه این خونه شستیم. والا هر وقت میام اینجا، مثل کلفتا کار می‌کنم. نمی‌دونم خاله چه علاقه‌ای داره تا منو متین بخت برگشته، ظرفا رو بشوریم! اینبار رو به خودم قول میدم دیگه هیچوقت، تو روی کسی نخندم که پرو بشه و کارای خونشونو بندازه گردن من! نگاهی کلی به خودم و متین و آشپزخونه انداختم. ظرفا شسته و پاک کرده، همه یه جا چیده شده بودن. همه جای آشپزخونه خیس و به شدت کفی یا برفی شده بود. خاله اگر اینجا رو میدید، سکته بسیار ناقص و خفیفی رو می‌زد. از بخت خوشگلم، همون موقع خاله جونم وارد آشپزخونه شد. سرشو بالا گرفت و اول یه نگاه به من و متین که کم از موش آب کشیده نداشتیم، البته من کم از موش آب کشیده نداشتم، چرا؟ سوال خوبی بود چون متین کاملا برفی شده بود، پس میشه کم از آدم برفی نداشته. [کاملا خل شدم رفت] خاله به حالت نمایشی دستشو گذاشت رو قلبش و با سر افتاد زمین! یکم صبر کردم تا خاله از جاش بلند بشه، اما بلند نشد. منو متین با حالت نمایشی بر سرمون می‌زدیم و به سمتش می‌رفتیم.

-یا خدا غلط کردم، ننه‌ی منو الان نبر با خودت.

حواسم پی یا خدا گفتنای متین بود که یهو قبل اینکه با مخ بخورم زمین، شونه متین رو گرفتم و هردمون با هم لیز خوردیم. کلا نابود شدیم، زمین لیز بوده منم مراعات نکردمو خوردیم زمین. صدای وحشتناکی هم تولید می‌کرد لامذهب (گرومپ گروم) هیچی دیگه کمرمون ناقص شد. کلا تا آخر عمرمون ناقص‌العضو شدیم، وای ننه! با سروصدای ما، مامای بنده با بقیه اومدن تو آشپزخونه و وقتی همشون بنده رو اینجوری مشاهده کردن گفتن:

-الهام


romangram.com | @romangram_com