#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_6
یه پشت دست زدم تو دهنم بابت گفتن این سخن زشت و یه پسگردنی هم از متین نوشجان کردم. مامانم طبق معمول با چش غره نگام میکرد، پسرخالههای گرامی با چهرهای قرمز از خنده، خاله و داییها در حال انفجار بودن، بقیه رو هم نمیگم چون وضعشون ازینا بدتر بود، خصوصا پدرم نمیشه اصلا بهش نگاه کرد از بس که به خودش چهره بسیار غضبناکی میگیره! نیشم رو تا بناگوشم باز کردم و رو به همشون بااشتیاقی فراوان گفتم:
-بهبه اقوام مغو... اِ چیز اقوام گوری... اِوا اقوام خوجگلم خوبین دیگه؟
مامان با چهرهای وصفنشدنی [انگار مادرش خانم مارپله که اینجوری میگه وصف نشدنی!] گفت:
-وزغهای محترم گمشین بیاین کارتون دارم!
منو متین همزمان با اعتراض گفتیم:
-عه! حالا چرا وزغ؟
مامان لبخند خوشگلی زد و گفت:
-چون شبیه وزغها هستین و اصلا سلام کردن بلد نیستین!
یه سرفه مصلحتی کردمو باخنده گفتم:
-عه سلام مامان وزغ خوبین؟
رو به بقیه ادامه دادم:
-وزغهای مهمان چطورن؟!
با این حرفم بقیه زمینو گاز میزدن، بعضیاشونم در و دیوار رو گاز که هیچ دندون هم میگرفتن، چنین آدمای خوبی بودن. مادر بنده رفت تو افق محو شد که با این کارش، پدر بنده با خنده دخترکشی به مامانم گفت:
-عشقم از بس محو شدی، دیگه نمیشه محو بشی!
-عزیز دلم آبرو واسم نذاشتن خو.
romangram.com | @romangram_com