#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_5
باتعجب نگاهی به در سالن که یکم ازمون دورتر بود، انداختم و گفتم:
-گوسفندم ولی اون کفشا یه چیز دیگه رو نشون میدن!
نگاهی به سمت در سالن انداخت که کاملا دهانش پهن زمین شد! در همون حال با نیشی که جدیداً شدیداً باز میشد، گفتم:
-دهنتو ببند مگس میره توش حامله میشه تعدادشون زیادتر میشه!
کپ کرده بود، گفت:
-خفه بریم داخل که باید ظرفشویی رو از همین الان شروع کنیم.
-چشم شما جون بخواه متین جون.
نگاهم رو دور تا دور حیاط ویلا چرخوندم، یک حیاط بزرگ با درختایی سر به فلک کشیده و بزرگ، سمت راست ویلا یا به قول خودم عمارت، استخر قرار داشت. [منتها نمیدونم با کی قرار داشت؟؟] سمت چپ عمارت هم چند دست میز و صندلی و تاب. ساختمان عمارت هم دقیقا وسط بود. با میتیکومان به سمت در حرکت کردیم.
عجیب همه جا سکوت بود. صدای سنگ ریزههای زیر پام، سکوت چند لحظهای عمارت رو میشکست. رو به روی در قهوهای رنگ عمارت ایستادیم. زنگ در توسط متین فشرده شد.[ وای خدا چقدر خوشگل گفتم! مثلا من دخترم] در توسط بهناز خانوم مستخدم یا همون خدمتکار خاله اینا باز شد. بهناز خانوم تعظیمی کرد و با گفتن خوش اومدین آقایون، رفت و کنار ایستاد تا ما داخل بریم. همونجا کفشامون رو در آوردیم و تو جاکفشی قیمتی خاله گذاشتیم.
همونطور که از کنار خدمتکار رد میشدیم، گفتم:
-میگم متین این قوم مغول سربه نیستمون نکنن؟
خندید و گفت:
-اینا از مغولا هم بدترن!
یهو با صحنهای بسیار فجیع مواجه شدیم! حدود بیست جفت چشم رو دیدم، همشونم رنگی بودن! نامردا همه چشم خوشگلن! همشون جمع بودن؛ عمه و عموها، دایی و خاله، دخترعمه و دخترخاله، پسرعموها و پسرخالهها. یهو از دهنم در رفت و گفتم:
-ماشالله خونهی خاله پره جغد و خفاش شده!
romangram.com | @romangram_com