#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_4
-هردوشون.
زدیم زیر خنده [بیمزه هم خودتونید گفته باشم، توهین نکنید!] متین صمیمیترین دوست و پسرخالهام هست. از کوچیکی با هم بزرگ شدیم، رشته هامونم با هم یکیه؛ گاهی اوقات شک میکنم که دوستمه چون خیلی عجیب و غریب خنده داره. امشب خونه خاله (مامان متین) دعوتیم. نگاهی به متین انداختم که دوباره سرش تو گوشیش بود! [من موندم این کور نشد انقدر گوشی دستشه؟] خندیدم و گفتم:
-بابا متین جان فهمیدم اپل داری!
لبخندی زد و گفت:
-میدونم، دارم با این جوجو چت میکنم!
باتعجب گفتم:
-بهبه جوجو کیه؟ توضیح بده.
خندید و گفت:
-توی یه گروهی هستم طرف آیدیش رو زده جوجو. بعد بهش میگم چندسالته؟ بهم میگه 35. جان من این جوجواِ یا شترمرغ؟
آخ که چقدر قرمز شده بودم از خنده! در همون حال گفتم:
-شتر مرغ که هیچ، پیرشترمرغه.
آی خدا هدفت از خلقت اینجور آدما چی بوده؟ آی دلم درد گرفت. کمی که خندیدیم به ساعت نگاه کردم. وای دیر شد باید بریم خونه خاله!
-متین پاشو بریم.
باهم اومدیم بیرون و به سمت خونه خاله حرکت کردیم، چه بسا خاله جون امشب مهمون زیاد دارن! ده دقیقه طول کشید تا برسیم، همین که رسیدیم متین در رو با ریموت باز کرد. از ماشین متین که یه امویام(MVM) بود، پیاده شدم و منتظر شدم ماشینو پارک کنه و بیاد. [نکنه انتظار داشتین تنهایی برم بین اون همه آدم؟] احتمال سگ درصد میدادم الان همه خونهی خاله پلاسن. متین همونطور که سویچش رو توی دستش میچرخوند، بهم نزدیک شد و گفت:
-گمشو بریم داخل تا هنوز کسی نیومده.
romangram.com | @romangram_com