#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_79

-منم جدیدا عاشق یکی شدم ولی نمی‌تونم بهش بگم.

یهو رائیکا با ناراحتی گفت:

-جدا؟ کی هست این عروس خوشبخت؟

وای حالا چی بگم بهش؟ بگم خودتی؟ بگم من خیلی دوست دارم ولی یه مشکلی دارم! بگم چند وقته درگیر این مشکل شدم ولی به احدی هیچی نگفتم؟! بگم که حتی اگر عاشق هم بشم نمی‌تونم با فرد مورد علاقم ازدواج کنم؟! واسه همینه که همیشه این جمله رو تکرار می‌کنم؛ خوشحالترین آدم غمگین جهانم! از اینکه همیشه خودمو خوشحال و بدون غم جلوه میدم، خوشحالم چون نمی‌ذارم بقیه از این موضوع باخبر بشن. سعی کردم خودم رو بیخیال جلوه بدم، در همون حال گفتم:

-سورپرایزه نمیشه فعلا بگم، وقتش رسید میگم خانوم بدبخت کیه!

-ولی منکه دیگه طاقت ندارم، بهت میگم کیه. می‌خوای همین الان بگم؟

گفتم:

-آره بگو ولی اگه دوست نداری هم می‌تونی نگی.

-دوست دارم بگم چون فامیلیش شبیه فامیلیه تواِ.

باتعجب گفتم:

-قضیه جالب شد، زود تند سریع تعریف کن برام.

-اسمش مبیناست، مبینا اسحاقی. دوتا داداش داره متین و مبین اسحاقی. چند وقت که می‌رفتم دانشگاه رائیکا دنبالش، اونو هم دیدم. اون از رائیکا یکسال کوچکتره. خلاصه بگم سه ساله عاشقشم و از عشقم بهش مطمئن هستم، دلم می‌خواد به بابا بگم ولی از رفتارش می‌ترسم.

مثل اونایی که دلداری میدن گفتم:

-اینکه اشکالی نداره، هرکسی توی زندگیش عاشق میشه. من خودم عاشق شدم ولی نمی‌تونم بهش بگم، تو هم عاشق شدی نمی‌تونی به بابات بگی. می‌تونی خیلی راحت با پدرت راجب خواستگاری حرف بزنی. مطمئن باش جز خوشبختی پسرش دیگه هیچی از خدا نمی‌خواد. [همچنان رائیکا نقش هویج را در بر داشت.] در ضمن اینم بگم مبینا اسحاقی دخترعموی بنده و خواهر همینیه که الان بهم زنگ زد. اینقدرم نگو عاشقشی، وگرنه می‌زنم فکتو میارم پایین. من اونو مثل یه خواهر دوسش دارم، گفته باشم راجب خواهرم اینجوری نحرفی.

برق از سر راشا پرید. انگار اصلا حتی به ذهنشم خطور نکرده بود که چون فامیلیمون یکیه، ممکنه آشنا باشیم. با من‌من گفت:


romangram.com | @romangram_com