#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_76
[-جان من نویسنده جان کمکم کن یه جوری به خوانندگان عزیز بفهمونم منظورم چیه
-خودت یه جوری بگو، من که نفهمیدم تو چه زری زدی گلم!]
این نویسنده هم نمیفهمه! اصن بذار راحتتر توصیف کنم براتون؛ اون زاویه رو هم که رائیکا گفت رو هم قبول نمیکنم، توصیفش یکم مشکله. الان من و رائیکا دقیقا اومدیم اول راهی که میرفتیم داخل باغ، یه جادهای هست خیلی صاف فقط سمت چپ و راستش درختای بلند و سربه فلک کشیدهای هستن.
یه جادهای هست خیلی صاف، فقط سمت چپ و راستش درختای بلند و سربه فلک کشیدهای هستن. کنار هر درخت، یه گل رز رونده قرمز وجود داره و یه گل رز رونده آبی، یکی در میون هستن. اول با سیاه قلم افتادم به جون بوم و شروع به کشیدن کردم، چون رائیکا هم سیاه قلم رو میخواست و هم رنگی و من کارم توی سیاه قلم حرف نداشت. اول یه ضربدر بزرگ توی صفحه کشیدم، منتها خیلی کمرنگ تا وقتی خواستم خطوط اضافی رو پاک کنم، پاک بشه. همونطور که میکشیدیم، توضیح هم میدادم و اشکالاش رو درست میکردم. راشا با دو تا پلاستیک چیپس و پفک و سنایچ و موسیر و تخمه و... اومد،
نشست و شروع به خوردن کرد. منو رائیکا هم گاهی از کنارش کمی کش میرفتیم؛ نامرد خسیس بدبخت به ما نمیداد!
دو ساعت و چهل و پنج مین بعد کارم با سیاه قلم تموم شد. نگاهی به خودم و رائیکا انداختم که هر دومون دست و صورتامون سیاه شده بود. وقتی یکم از نقاشی رو میکشیدیم مثلا صورتمون میخارید یا جاییمون درد میگرفت، سریع دستمون رو میبردیم و میخاروندیم یا مالش میدادیم اما غافل از اینکه سیاه میشه! صورت ماهش سیاه شده بود اما همچنان زیبایی خاص خودشو داشت. خیلی دوست داشتم برم ب*غ*ل*م بگیرمش و تا دلم میخواد تو ب*غ*ل*م بچلونمش، منتها هم خدا نمیذاره و هم داداشی داره که اگه بفهمه، چنان منو میزنه که کارم از بیمارستانم میگذره.
-میشه یه نگاهی به نقاشیم بندازی و اشکالام رو بگی؟
با خودم گفتم الان هزار تا ایراد میگیرم ازش اما وقتی رفتم و نگاهی بهش انداختم، متوجه شدم درسته با سیاه قلم کشیده ولی دقیقا کپیه کاری بود که خودم کشیده بودم! تعجب کردم، اصلا تا حالا سابقه نداشته یکی دقیقا عین من بکشه! این دختر واقعا قابل تحسینه! [خوانندگان عزیز یه کف مرتب لطفا] در این وسط آهنگ ملایم و بیکلامی هم که پخش میشد، برای آروم شدن اعصاب ما دو تا نقاش بیاثر نبود. راشا هم نیشش باز بود و معلوم نبود داره با کدوم خری حرف میزنه که این چنین نیشش رو تا بناگوشش باز کرده. بدون اینکه ایرادی بگیرم، البته بگم ایراد نداشتم ولی با لحن مغروری گفتم:
-خوبه.
رائیکا با خوشحالی پرید روی راشا و گفت:
-این بهترین نقاشی توی عمرم میشه، واقعا قشنگ شده!
راشا هم با مهربونی خواهرشو توی آ*غ*و*شش جا داد. آخ که چقدر دوست داشتم به جای راشا، الان من اونو توی بغلم میگرفتم. گوشیم زنگ خورد؛ متین بود. خیلی دلم براش تنگ شده بود چون از اون شب جرات و حقیقت دیگه ندیده بودمش، اگرم دیدم فقط توی آموزشگاه بوده، پس تماس رو وصل کردم.
تماس رو وصل کردم:
-بهبه میبینم که میتی کوماندو زنگ زده، چخبرا؟ دلت برام تنگ نشده بیشعور، مردهشور چهره خفنتو ببرن؟!
متین باخنده گفت:
romangram.com | @romangram_com