#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_75

-نه قربون دستت تا الان سی و پنج تا نوشتی، بخوای داستانو عوضش کنی خیلی خز میشه، آبروتم میره.

-ممنون که به فکر آبروی منم هستی مهراد جون.

-فدای تو، فقط یجوری بنویس هیچکس بهم نگه مهری.

-اگه شد باشه، نشد اعتراض موقوف.

-چشم.]

-مهراد داری با خودت حرف می‌زنی؟

د بیا، اینم خل شد! آخه من دارم با خودم حرف می‌زنم؟ جون من شما بگین، دارم با خودم حرف می‌زنم؟

[نویسنده:

-مهراد جان خل بازی در نیار، رائیکا که نمی‌دونه تو با نویسنده رمانم حرف می‌زنی، پس عین آدم کارتو ادامه بده.

-اوا راست میگی]

رو به رائیکا با یه سرفه مصلحتی گفتم:

-نه فقط داشتم با خودم می‌گفتم زاویه دیدمون کجا باشه!؟

رائیکا با شک گفت:

-آهان...اینجا خوبه؟

به جایی که اشاره کرده بود، نگاه کردم، اینطوری معلوم می‌شد زاویه‌اش مثلثیه؛ مثلا ما توی یه اتاق هستیم، اتاق رو به دو قسمت مثلثی تقسیم کردیم، مربعی نه ها مثلثی.


romangram.com | @romangram_com