#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_74
متفکر زل زدم بهش و گفتم:
-اووم بستنی بگیر با چیپس و پفک و موسیر.
راشا باتعجب گفت:
-واقعا؟
گفتم:
-الان این کجاش تعجب داشت که گفتی واقعا؟!
-خب دقیقا رائیکا هم میخواست همینا رو بگه که خودت گفتی.
برگشتم و به رائیکا نگاه کردم، دیدم دست به دهن مونده. خندم گرفت، بروم نیاوردم و یه لبخند دخترکش تحویلش دادم. حس کردم الانه که با لبخندم پس بیوفته. [مهراد جان چقدر کشته مرده داشتی ما خبر نداشتیم؟! -آره وجی جان.]
راشا رفته بود تا سفارشاتمون رو بگیره. خیلی پررو زل زدم به رائیکا و گفتم:
-خوب مایعدسشو... ببخشید رائیکا جان، اون قلمو رو بردار با یه رنگ تیره و بیا اینجا تا شروع کنیم.
رائیکا با لبخندی بسیار محجوب گفت:
-چشم.
یه قلمو برای خودم انتخاب کردم، اونم یکی برداشت با یه رنگ خاکستری. البته مابین خاکستری و مشکی، یه رنگ باحالی بود نمیشه درست توصیفش کرد چون نویسنده بلد نیست قشنگتر از خودم رنگشو براتون توصیف کنه.
[نویسنده:
-مهراد جان میخوای داستانو عوض کنم؟
romangram.com | @romangram_com