#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_68

-در اصل امین پسرمه ولی چون علاقه زیادی به دختر بودن داره، اینجوری لباس می‌پوشه...

و سرفه مصلحتی هم کرد، هیچی دیگه مامان فهمید اون داداش عروس بود! یهو عروس با چایی و قهوه و شکلات و قند اومد! برای هممون تعارف کرد. اومد که برای من تعارف کنه، ازش پرسیدم:

-خودتون درست کردین؟

خیلی مغرورانه گفت:

-بله خوشمزه‌ان بردارین.

منم گفتم:

-نمی‌خوام جونمو از دست بدم، مرسی نمی‌خورم.

بیچاره سه ساعت بخاطر من دولا شده بود، برادرشوهر از همین الان کرم‌ریزی را شروع می‌کند. یه ایش گفت و برای بقیه تعارف کرد. میکی‌موس هم قهوه برداشت که یهو بابا گفت:

-خوب حالا صحبت درباره سکه و طلا و دلار بسه، ما اومدیم برای خواستگاری دخترتون برای پسرمون میکی... اهم میکائیل جان... اگر شما ناراحت نمی‌شید اینا برن و حرفاشون رو بزنن.

[بابا می‌خواست بگه میکی‌موس یادش اومد میکائیله]

بابا با تاسف نگاهی بهم کرد و بعد روشو طرف پدرزن میکی کرد. پدرزن میکی گفت:

-نه اشکالی نداره... آرشین جان دخترم، میکائیل خان رو به اتاقت راهنمایی کن.

-چشم پدر.

رفتن تو اتاق حرف بزنن. یا خدا امین رو کجای دلم بزارم! امین همونطور که مثل دخترا عشوه خرکی میومد، از پله‌ها اومد پایین و یه سلام بلند بالا کرد و رفت کنار مادرش نشست و زل زد تو صورت مهرا!

بیشعور نفهم! یهو نگاش به من افتاد که زودی سرمو پایین انداختم. امین گفت:


romangram.com | @romangram_com