#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_67
☆خاستگاری☆
حدودای ساعت پنج و شش بود که برای خواستگاری به خونهی آرشین اومدیم. همسر آیندهی داداشم و زن داداش آیندم [چه فرقی داشت با هم تو هم خل می، زنی ها مهراد!] وجی جون خیلی فرق داره همسر تا زن آینده داداش، خیلی فرق میکنه نکته جمله رو بگیر.
[اما من بازم فرقشون رو نفهمیدم!] وجی جان از بس نفهمی حالام شرت کم کار دارم. [چشم گلم] اوه چقدر وجی جونم مهربون شده!
خان داداشم بسیار ریلکس نشسته و داره به عرش خدا نگاه میکنه، فکر کنم بیشتر داره تو افق محو میشه تا به عرش نگاه کنه! یکساعته اومدیم اما عروس خانوم از آشپزخونشون نه بیرون اومده و نه چایی_قهوهای آورده که حناق کنیم! بابا و پدرزن آینده میکیموس با هم دیگه حرف میزنن، حالا مسائلی که از خواستگاری براشون مهمتر هست؛ قیمت طلا و سکه و نیم سکه و دلار. اصلا حتی یه ثانیه هم به قضیه خواستگاری نزدیک نشده بودن، چه برسه بخوان مطرح کنن. منم کنار مامان نشسته بودم چون خودش گفته بود و داشتم مگس خیالی رو میپروندم. گفتم مگس یاد قدیما افتادم. [همچین میگه قدیما انگار که یه صد قرن سن داره] وجی جون گمشو تا لهت نکردم. [ببخشید وسط افکارتون پریدم قربان] یادمه قبلا یکی از تفریحات دوران کودکیم این بود که یه مگس میگرفتم و بهش نخ میبستم، بعد یکی دیگه هم میگرفتم و بالهاش رو میکندم و میبستمش اون سر نخ، بعد مگس سالمه پرواز میکرد و این یکی رو بکسل میکرد با خودش میبرد. صحنهی زیبایی بود و من همیشه از این کارم راضی بودم، چون به مگسها مگسدوستی رو آموزش میدادم. روانی هم خودتونید !
آیفون خونشون زنگ خورد. مادرزن آینده میکیموس با اون شکم چاقالوش بزور از جاش بلند شد و رفت و در رو باز کرد و اومد کنار مامان نشست و گفت:
-دخترم اومده اسمش امین هست.
وایسا بینم امین! چرا یه جای کار میلنگه؟! اسمش بدجور آشنا میزنه! ناخودآگاه دستم رو گذاشتم روی خراشهایی که اون امین پسرعموی رائیکا روی پوستم ایجاد کرده بود. وای، نه خدا نباید اون باشه! مامانه گفت دخترش اومده، نگفت پسرش پس اون نیست!
با خیال راحت پوفی کشیدم و به در خونه نگاه کردم که باز شد و امین پسرعموی رائیکا داخل اومد! ای بابا آخه دختر قحط بود که میکیموس عاشق خواهر این شده!
یهو مامان منو کشید به سمت خودش و گفت:
-خوبه والا نه شرمی دارن و نه حیایی، ببین دخترشون با چه وضعی از بیرون اومده!
اگه به مامان میگفتم دختر نیست و پسرِ، احتمالاً سکته میکرد.
-میگم چرا خواهرعروس خیلی ریلکس با شلوار لی و تیشرته؟!
امین با گفتن اینکه من میرم لباس عوض کنم، از جمع خارج شد. بیشعور سلامم نکرد. مامان و باباشم قربونشون نرم هیچی بهش نمیگن! مامان منو کشید سمت خودش و گفت:
-خوبه والا نه شرمی، نه حیایی، هیچی...اینو برات خواستگاری نمیکنم، باشه یه دختر خوب. [هی خدا مامان میخواسته ببینه خواهر این عروس آیندش کیه که اونم برای من خواستگاری کنه، از شانس خوبم امین بود و مامی نمیدونه اون پسره]
یهو مادرزن آینده میکیموس گفت:
romangram.com | @romangram_com