#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_65
-چی شده؟ بمب منفجر شده؟
دلم رو گرفته بودم و فقط میخندیدم. راشا با حرص جلو اومد و گوشیم رو برداشت و نگاهی به صفحهاش انداخت و گفت:
-نقاش مزاحم؟! نقاش مزاحم دیگه کیه؟
گوشیو به سمت گوشش هدایت کرد و گفت:
-شما به خواهرم چی گفتین که داره هرهر میخنده؟
هلاک پرسیدنشم واقعا! نمیدونم مهراد بهش چی گفت که راشا باغیض گفت:
-ای بمیری که ترسوندیم بیشعور... شمارتو برمیدارم بعدا بهت میزنگم، فعلا.
گوشیو قطع کرد و روی عسلی کنار تختم گذاشت. با یه لبخند ژکوند کنار لبم ساکت نشسته بودم. راشا با مهربونی نگام کرد و گفت:
-خوشبحال زنش، هر کی باهاش باشه پیر نمیشه!
لبخندی زدم و گفتم:
-اوهوم خیلی بانمکه، زن داره؟
-نه نداره.
***
☆مهراد☆
باور کردنی نبود! تا حالا صدای خندهی بلند رائیکا رو نشنیده بودم. صدای قشنگی داشت! وقتی میخندید، حس آرامش بهم منتقل میشد! یه حس خیلی خوبی داشتم. هنوزم دوست داشتم صدای خندههاش رو بشنوم. با خندههاش به آرامش میرسیدم. حتی وقتی ازش پرسیدم چه خوابی دیده! یه حسی داشتم مثل اینکه منتظر بودم بگه خواب ازدواج خودم و خودش رو دیده! از اینکه خندونده بودمش، از خودم راضی بودم.
romangram.com | @romangram_com