#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_64

-آره تعریف کن.

باهیجان و خنده شروع به تعریف کردن کرد:

-امروز داشتم با گوشیم ور می‌رفتم بابامم گفت داری چیکار می‌کنی، منم گفتم تو کار صادرات و واردات هستم. بابامم گفت صادرات و واردات چی؟ منم گفتم جوک‌های این گروه رو صادر می‌کنم به اون گروه و جوک‌های اون گروه رو صادر می‌کنم به این گروه! پدر قشنگمم با اخلاق خوشگلش، منو صادر کرد توی کوچه و الان اومدم پارک.

واای خدا این بشر چقدر خنده داره. خدایا مرسی اینو برای خنده من فرستادی، ممنونم خدا جونم!

خیلی خندیده بودم، احتمال می‌دادم الان صورتم از قرمز به رنگ بنفش تغییر می‌کنه! مهراد رو با تموم خنده‌هاش دوسش دارم، با تمام کارهاش، آره دوسش دارم ولی عاشقش نیستم. همچنان داشتم به خندیدنم ادامه می‌دادم که مهراد از اونور گفت:

-مایع ظرفشویی بخند که دنیا دو روزه، روزی برای من روز دومم برای منه!

با این حرفش صدای خندم بالا رفت. کم‌کم داشتم دل‌درد می‌شدم اما دست از خندیدن برنمی‌داشتم، انگار سالیان درازی بود که نخندیده بودم! یه جوری برام تعریف کرد که دلم نمی‌خواست از خنده دست بکشم! یادم باشه بعدا از سهیلا بابت روبرو کردن من و مهراد با هم قدردانی کنم. سهیلا رو می‌شناسم، دوستمه ولی زیاد همدیگرو نمی‌بینیم. همیشه سعی می‌کنه بخندونتم ولی من باهاش نمی‌خندم. دوباره صدای مهراد بلند شد:

-یاخدا این بلد بود بخنده و من نمی‌دونستم؟

زیرلب ادامه داد:

-فدای خنده‌هات؛ می‌خوای برات یکی از خاطراتم رو تعریف کنم؟

من شنیدم که گفت فدای خنده‌هات ولی چیزی نگفتم، صدای بَمش خیلی آرامش داشت. در همون حال گفتم:

-آره بگو.

مهراد گفت:

-رائیکا قدیما اینجوری نبود که زیادی به بچشون اهمیت بدن و بهش توجه داشته باشن. من حدود پنج_.شش سالَم بود که از خونه قبلیمون اسباب کشی کردیم، مامانم اینا یادشون رفته بود منو با خودشون ببرن. بعد دو روز بابام اومده بود دنبال آفتابه، منم دید با خودش برد. کاملا یقین دارم بچه پرورشگاهی هستم. رائیکا چرا ساکتی؟ بخند دختر!

آنچنان صدای خندم بالا رفته بود که نگو! یهو در اتاقم با شتاب باز شد و راشا آبجی‌کنان اومد داخل و با تعجب، به منی که از خنده نمی‌تونستم حرف بزنم نگاه کرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com