#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_63
لبخند بزرگی اومده بود روی ل*با*م و باشیطنت گفتم:
-نه خدا نکنه، خواب دیدم با هم ازدواج کردیم!
یهو مهراد گفت:
-یه لحظه گوشی دستت الان میام.
در حالی که موهام رو توی دستم گرفته بودم و دور انگشتم دور میدادم، گفتم:
-مهراد! کجا میری؟
باخنده گفت:
-رفتم صدقه دادم تا این بلای خانمان سوز ازم دور بشه!
بهم برخور اما به روم نیاوردم و گفتم:
-خیلی بدی، حالا کجایی؟
-پارک تشریف دارم
تعجب کردم! در همون حال گفتم:
_تو توی پارک چیکار میکنی؟رفتی ورزش کنی یا قدم بزنی؟
خندید [فدای خنده هاش...ببخشید یهویی احساساتی شدم] و گفت:
-جریان داره تعریفش کنم؟
romangram.com | @romangram_com