#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_54

خنده هیستریکی کردم و گفتم:

-نه بابا یه ذره زخم شده بود، منم فشارش دارم دیگه اینجوری شد!

من خودم نفهمیدم چی گفتم شما فهمیدین عایا؟ مریم هم که فهمید چیزی ندارم که بگم، خفه خون گرفت و قید قضیه رو زد و دیگه هیچی نگفت. رسیدیم خونه و در رو با ریموت باز کردم و رفتیم داخل حیاط، ماشین رو یه جا پارکیدم و با مریم اومدیم بریم داخل که دیدم چهار جفت کفش که دوتا دخترونه و دوتا پسرونه، جلوی در خونه گذاشته شده بود. احتمالا بابا و مامان و مهرا خانوم بودن منتها اون یکی دیگه رو نمی‌دونم. آخجون حتما برای من کفش خریدن، زپلشک مگه من پوشیدمشون؟! بیخیال خل بازی بریم داخل، باخنده در رو باز کردم و منو مریم همزمان گفتیم:

-مامان بابا مهرا کجایین خوشملاتون اومدن!

مامان با اخم از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:

-دوتا خرتر از خودمون وارد می‌شوند!

نمی‌دونم چرا هر وقت مامان جوابمون رو میده، شدید گیر می‌کنیم و جوابی نمی‌تونیم پیدا کنیم! با هر سه تاشون سلام و علیک کردم و رفتم داخل اتاقم، خواستم لباسای بیرونم رو عوض کنم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداختم که عکس و اسم رائیکا روش خودنمایی می‌کرد. به اطرافم نگاه کردم، داخل اتاق تاریکه تاریک بود. همونجور هم برق رو روشن نکردم و تماس رو متصل کردم! زدم روی بلندگو چون حوصله نداشتم هی دستم بگیرم. جواب دادم:

-به‌به ببین کی زنگ زده، دِق‌دلی من رائیکا خانوم بد زشتو و ننور!

بیخیال گفت:

-حقت بود.

باعصبانیت گفتم:

-چه مرگته؟ اون پسرعموی گرامی با من دعوا می‌کنه، خانوم بیخیاله!

اونم انگار عصبانی شده بود، چون گفت:

-اه مهراد بمیر حوصلتو ندارم، اصلا حوصله هیچکسو ندارم.

گفتم:


romangram.com | @romangram_com