#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_51
خنده بزرگی کردم که رائیکا هم با خندهام، خندهای کم رنگ کرد. الان دیگه امین درست کنارم ایستاده بود، ولی من همچنان بهش نگاه نمیکردم و به قربون صدقههام ادامه میدادم. یهو امین محکم کوبوند روی میز و گفت:
-تو خجالت نمیکشی با زن من قرار میذاری؟!
از جام پا شدم و تا خواستم حرفی بزنم، امین با اون دستا و انگشتاش که ناخنهای بلند و کشیدهای هم داشت، با پنجولاش تو صورتم کشید. درد بدی داشت و جای زخم میسوخت. مطمئن بودم روی پوستم خراش افتاده، عصبانی شدم و گفتم:
-هه زنت؟ تو که خودت دختری دیگه زن نمیخوای جوجه.
-توهین نکن وگرنه...
باخشم و غضب گفتم:
-وگرنه چی هان؟
یه مشت زدم توی صورتش که خیلی زود کبود شد. خندم گرفته بود چون همونطور مثل یه زن ضعیف بود. من موندم خدا چی توی خلقت اینا دیده که آفریدتشون! ادامه دادم:
-حیف اسم امین به تویی که بویی از خدا و پیغمبر نبردی احمق.
امین باحرص گفت:
-میکشمت.
دوباره پنجولاش رو کشید توی صورتم و دقیقا کنار همون خراش یه خراش دیگه ایجاد کرد. اینبار کل میز رو ریختم روی زمین و زدم توی صورتش و با پوزخند گفتم:
-حتما با اون پنجولات نمازم میخونی، وقتیم که وضو میگیری ناخنات میشکنه و گریهکنان میری پیش مامانت و میگی "ای وای مامی جون ناخنام شکستن بیا بریم آرایشگاه آرایشگر برام درستشون کنه..."
خیلی حرصی شده بود همونطور زل زد توی صورتم و با گفتن به حساب هردوتون میرسم، تنهامون گذاشت و رفت.
نگاهی به رائیکا که گرم گفتگو با دختری بود، انداختم. [زکی انگار نه انگار که بخاطر خانوم با خواستگارای خرتر از خودش دعوا میکنم] پیش مدیر کافیشاپ رفتم و پول میز و چیزمیزایی که حناق کرده بودیم رو حساب کردم و زدم بیرون. اعصابم به شدت قروقاطی شده بود. حالم از این زندان که نامش زندگیست بهم میخوره، بیا شاعر هم شدیم! کمکم دیگه اخلاقای رائیکا داره روم تاثیر میذاره، داره عصبیم میکنه. این سهیلای نفهم ما رو گیر چه آدمی انداخته بخدا، اگه بحث سره جرات نبود همین الان رائیکا رو ولش میکردم و پی زندگی خودم میرفتم. مسافرت میرفتم و کل دنیا رو میگشتم. زندگیای میکردم که توش بیشتر اوقات با دوستام میخندیدم و شاد بودم. غمی هم نداشتم، نه سرخری داشتم که بیاد صورت نازنینم رو خراش بندازه و نه مجبور بودم اخلاق گند رائیکا رو تحمل کنم. همه این آتیشا از گور سهیلا بلند میشه. انشالله یکسالم تموم بشه از دست رائیکا و سهیلا راحت بشم. تموم بشه من میدونمو سهیلا دخترهی لاالهالاالله.. اعصاب واسه آدم نمیذارن دلم میخواد کلمو بکوبونم به دیوار.
romangram.com | @romangram_com