#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_48
[محض اطلاع رائیکا نقش هویج رو هم در بر داشت]
استرسی زل زدم به راشا و گفتم:
-باشه ولی یه چیزی هست این وسط که تو ازش بیخبری!
راشا خیلی خونسرد زل زد توی صورتم و گفت:
-خب میشنوم بگو؟
گفتم:
-من توی بازی جرات و حقیقت؛ جرات رو انتخاب کردم...
خیلی خلاصه همه چیز رو براش تعریف کردم، اولش خندید ولی بعد گفت که قبول میکنه و اشکالی نداره، منتها نباید زیاد نزدیک بشیم.
***
توی کافیشاپ روبروی رائیکا نشسته بودم. هر دومون سرمون توی گوشیامون بود، انگار نه انگار که باید مثلا تظاهر کنیم که همدیگرو دوست داریم. سرم رو بالا گرفتم و اطرفم رو آنالیز کردم. کافیشاپ شیکی بود و واقعا قشنگ، من همیشه میام اینجا البته با متین. موسیقی بسیار زیبا و آروم بیکلامی هم پخش میشد و حس آرامش رو به مشتریای اینجا منتقل میکرد. به رائیکا که هنوز نه به قهوهاش و نه به کیک شکلاتیش دست نزده بود، نگاهی انداختم. هیچی نگفتم و بقیه بستنیم رو خوردم. از این بستنی کیلوییها بود، منتها همش مغز بود؛ فندق و پسته و گردو. اولش یکم تعجب کردم و از مرده پرسیدم یه وقت معجون نیست بهم میدی، اونم گفت نه این بستنیا جدید اومده و مغز زیادی هم داره. آب هویجمم تموم شده بود. [بروبچ این مهراد همیشه نقش هویج رو توی همه موارد داره، منتها باز میگه چرا بهم میگن هویج و شلغم؟! خوب مهری جون از بس آب هویج میلونبونی دیگه!]
زیرلب خیلی بیصدا گفتم:
-رائیکا عشقم بمیر.
ادامه دادم:
-رائیکا خیلی بیشعوری الان وقتش نیست گمشو برو فعلا.
یهو از اونور مثل اینکه رائیکای خودمون شنیده بود، گفت:
romangram.com | @romangram_com