#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_46
-بده گشادش کنن یوقتایی من نیستم.
راشا یه سال ازم بزرگتر بود و وقتیم نجاتش دادم، هی هر دم قربون صدقم میرفت. ولی از وقتی که رفت خارج دیگه نه زنگی بهش زدم نه پیامکی چیزی. از بغل راشا اومدم بیرون که ناگهان چشمانم بارانی شد! [بیش از هزاران بار گفتم این اوسکله، شما قبول نمیکنین] نگاهم به در عمارت افتاد که رائیکا از در اومد بیرون. نگاهی به اطرافش انداخت که منو راشا رو با هم دید. اومد به سمتمون و خیلی رسمی و سرد گفت:
-من دیگه میرم.
راشا هم خیلی ع*ن مانندتر از رائیکا گفت:
-باید پسره رو ببینم، وگرنه نمیذارم جایی بری.
بعد از این حرف نگاهی بهم انداخت و رو به رائیکا گفت:
-ایشون آقای مهراد اسحاقی یکی از دوستانم هستن و بعد به من گفت ایشون هم خواهرم هستن.
رائیکا پوف کشیدهای کشید و گفت:
-قبلا باهاشون آشنا شدم.
راشا با همون لحن سرد گفت:
-چه خوب، اونوقت ازکجا میشناسید همدیگه رو؟
-ایشون استاد هنر من و همون آقایی که از امین سرتره!
یهو لحن راشا عوض شد و با تعجب گفت:
-مهراد تو همونی هستی که میخواد امین رو فراری بده؟!
یه نگاه عاقلاندرسفیحی بهشون انداختم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com