#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_45

خدا این خل هم منو نشناخت، گفتم:

-هیچ بنزین تمامیدم.

یه نگاه به داخل ماشین انداخت و با عصبانیت گفت:

-منو سرکار گذاشتی؟! ماشینت که باکش پره، پس چرا تن‌لشت رو از اینجا گم و گور نمی‌کنی تا نزدم آش و لاشت نکردم؟

حرصی گفتم:

-اومدم بخاطر اینکه دو سال پیش تو رو نجات دادم تا توی دره نیوفتی، ازت معذرت‌ خواهی کنم.

تعجب کرد. رومو اونور کردم که برم سوار ماشین بشم و توی افکارمم راشا رو فحش‌های ناموسی می‌دادم که با فریاد راشا ایستادم!

-مهراد خفت می‌کنم رفیق نیمه راه!

زبونمو براش در آوردم و گفتم:

-هیچ ع*نی نمی‌تونی بخوری رفیق جون.

باخنده صداشو یکم کلفت کرد و گفت:

-بیا اینجا بینم ضعیفه، دلم برات تنگ شده بود.

باخنده همدیگه رو در آ*غ*و*ش گرفتیم و در همون حال با خنده گفتم:

-آشغال بی‌سر و پا، دلم برات تنگیده بود.

اونم باخنده گفت:


romangram.com | @romangram_com