#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_44
سلامتی عشق جدیدت سلامتی جفتتون
ای وای دلگیری دلم چرا انقدر پیگیری گلم
اون گذاشت رفت پای کی میشینی دلم
کسی که تا آخرم دست ازون کاراش برنداشت
سلامتی هر کی مثل من موند و ساخت و کم نذاشت
هر موقع بارون رو چترم میریزه، تنهایی دلم میگیره
چشمای لعنتی بازم که خیسه، بازم با گریه نامه می، نویسه
ساسی/سلامتی همه بدا"
وقتی آهنگ تموم شد، ماشین رو خاموش کردم و درشو قفل کردم. رسیده بودم به عمارت هفتخوان رستم، آخ ببخشید عمارت ریکای ظرفشویی. الان عمارتی بسیار بزرگ که فک کنم توی پنتهاوس هم هست. عمارتشون مثل عمارت خودمونه منتها یه ذره بزرگتر، مدیونین اگه فکر کنین عمارت ما کوچیکتر از عمارت ایناست. گوشیمو برداشتم و یه تک زنگ به رائیکا زدم [به معنای گمشو بیا بیرون زیر پام علف و سبزه سبز کرده الان بزغالههاتون میپرن روم تا علف حناق کنن(خدایا تا کی این پسر باید به دست عقلش عذاب بکشه؟ شفاش بده، یا نه خدایا شفاش نده یکم بخندیم)] یهو نمیدونم کی بود که با ماشین امویام از عمارت اومد بیرون. لاکردار خعلی خوشگله، این پسره کیه که اومد بیرون؟ چقدر خوشتیپ و جذابه ولی به من نمیرسه. چقدم شبیه رائیکاست! حتما باباشه! اگه باباش به این خوشگلیه من زنش میشم، اِ داره میاد به سمت من!
[مخش تاب برداشته خل شده، خدایا شفاش نده یکم بخندیم] اومد دقیقا کنارم ایستاد و با اخم زل زد بهم! با چهرهای که بیشتر به گریه و ترس میخورد، آب دهنمو باصدای بدی قورت دادم. صورتش شدید داد میزد که جدیه، مثل روز اول که با رائیکا آشنا شدم اینم همونطوری ولی جذبهای که داشت طرف رو میترسوند. باصداش از افکار بیهودهام دست کشیدم:
-آقا شما چرا جلوی خونه ما ایستادین؟
خیلی بیش از حد به نظرم آشنا میزد! آهان یافتم این همون راشاست که دو سال پیش تو تصادف من نجاتش دادم! مثل تو فیلم در حاشیه کنگر زهتاب یه چنگ تو صورتم کشیدم و گفتم:
-آق راشا جونی خودم، چیطوری پیرمرد؟
اول با تعجب سر تا پام رو برانداز کرد و بعد با خشم بیشتری پرسید:
-این مسخره بازیا چیه راه انداختین؟ شما جلوی عمارت ما چیکار دارین، ها؟
romangram.com | @romangram_com