#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_42
-نه فعلا بابای.
-خداحافظ.
گوشیو قطع کردم و همونموقع بهم پیام اومد. نگاه کردم دیدم میکی موس شماره و آدرس دختره رو برام فرستاد. از اتاق زدم بیرون تا برم فعلا مامان رو راضی کنم. [همچین میگه مامانو راضی کنم انگار که مامانش از اون مادرشوهرای غرغرواِ]
-رائیکا جون خفه شو.
-چشم.
[تعجب کردین؟ رائیکا منم وجدانش، یه چند وقت اسمم غلامحسین بود الان شدم رائیکا. از بس که خره این پسر! ]
-رائی بمیر عزیزم.
-من رفتم دسته گل به آب ندی مهری بای.
-بای.
رفتم آشپزخونه چون همیشهی خدا مامان اونجا بود و ما از دستپختش فیض میبریم .. نگاهی به مامان انداختم، زیرلب غرغر میکرد و حرف میزد و ظرفا رو میشست. [ اِ من که نَهِر نَخِردَم، مثل پایتخت بابا پنجعلی. ولش بعدا با رائیکا میخورم] رفتم طرف مامان، دستام رو گذاشتم رو چشاش و با لحن زنونه و خندهداری گفتم:
-سلام مامی جون ازت میخوام میکی موس رو زن بدی و بدبختش کنی و با رفتن به خواستگاری برای بچت موافقت کنی، ولی بجاش منو زن نده.
مامان دستام رو با دستای خیسش از روی چشماش برداشت و گفت:
-کی گفته من ناراحتم؟ خیلی هم راضیم به محض اینکه داداشت اومد، زود میریم براش خواستگاری.
یه آخجون گفتم و یه ب*و*س برای مامان فرستادم و الفرار تا بخوابم، چون عصری با رائیکا قرار داشتم!
رفتم اتاقم و سرم رو گذاشتم رو بالش و یه چند تا گاو و گوسفند و مرغ و خروس شمردم، تا خوابم برد.
romangram.com | @romangram_com