#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_37
-ما یه باغ داریم خیلی قشنگه، دلم میخواد اون رو بکشم اما نمیتونم نقششو اجرا کنم!
لبخند محوی زدم و به عکس نگاه کردم، مثل تابلوی نقاشی زیبایی بود که در اون درختایی بلند و برهنه، توی زمستانی سرد در باغی که گرفتار تاریکی شده بود و ساختمان داخلش نور خیلی کمی از خودش نشون میداد. از دیدن این باغ متحیر شدم، واقعا قشنگ بود!
رو به رائیکا گفتم:
-خانوم خدایی من هنوز چند تا از شیوههای نقاشی رو بهتون توضیح ندادم و به اونجا هنوز نرسیدین و این نقاشیتونم کار زیاد داره، بعد آروم گفتم:
-اگه میخوای این نقاشیو کامل و بدون نقص بکشی، میتونم کمکت کنم تا زودتر بکشیش.
لبخندی زد و گفت:
-بله استاد.
خواستم از کنارش عبور کنم که خانوم مهسا حسینی صدام زد.
-استاد من کارم تموم شده یه نگاه میندازین؟
رفتم پیشش و به برگهای که نقاشیش رو کشیده بود، نگاهی انداختم. کارش خوب بود و سریع میکشید. همه چیزو در نظر گذرونده و خیلی قشنگ کشیده بود. استعدادش توی این زمینه واقعا قابل تحسینه اما متوجه شدم که زیادی عصبیه! نقاشی رو طوری کشیده بود که انگار خط خطی کرده ولی بهتر که نگاه کنی متوجه میشی چقدر قشنگ کشیده! گفتم:
-خانوم حسینی کارتون خوبه فقط اینکه شما نباید عصبی باشید. اینجا رو نگاه کنید انگار دوست داشتین هرچه سریعتر تموم کنید. این خطها رو ببینید، عصبی بودنتون رو نشون میده. شما نباید عصبی بشید چون کارتون رو خراب میکنه و نمیتونید به نتایج بهتری برسید.
چادرش رو دورش درست کرد و گفت:
-بله استاد درسته، من عصبیم اما به هنر هم علاقه زیادی دارم.
-خوبه
آرمان شهریار صدام زد:
romangram.com | @romangram_com